part 26

1.7K 348 45
                                    


توی تراس ایستاده بود ...باد موهاش و تکون میداد و بکهیون ازجانیول راضی بود که هنوز اتاق برنگشته ...وقتی برمیگشت حتما حسابش رو میرسید که را بدون اجازه اش اتاقش و پس داده بود ...ولی حالا چیزی که توی قلبش سنگینی میکرد ، چیزدیگه ای بود اینکه احساس میکرد هیچی کنترلی توی اتفاقات اطرافش نداره !... کلافه دستی توی موهاش کشید ...چیکار باید میکرد ؟! ...یه جوری باید با هوسوک یا یشینگ هیونگش حرف میزد ...باید میفهمید که لوهان چقدر میدونه ...زنگ زدن از این شمارش خطرناک بود ...کاش سیمکارت قبلیش رو دور نمینداخت ... بعد از تقریبا یه سال و نیم  بازم سراغ پاکت سیگار رفته بود، اخرین بار وقتی بود که دختری که از پایگاه دوست داشت ، مرده توی فاضلاب پیدا کرده بودند ... حس بدی که این چند روز توی رگهاش جریان پیدا کرده بود ، نفس کشیدنم براش سخت کرده بود ... پوک عمیقی به سیگارش زد و سرش و کمی پایین انداخت ...بعضا فکر میکرد که زندگی خیلی سخته !

" نمیدونستم سیگارم میکشی!

صدای بمی که از پشت سرش توی فضای آزاد پیچید ، باعث شد پسر شکارچی چشم هاش رو  روی هم فشار بده ...جدا حال و حوصله ی  چانیول  رو  نداشت ... چیزی نگفت شاید بیخیال میشد و میرفت ؟!

" میدونم گیج شدی ؟! ... خب تو از دنیای ما نیستی !

بازم صدایی که تمام موهاش رو سیخ میکرد ، گوش هاش رو نوازش کرد ...چجوری باید به عقلش میگفت که چانیول نباید براش مهم باشه ؟! ... وقتی که خیلی وقت بود که مهم شده بود !... این داستان شاید آخرش زیاد جذاب نبود ولی بکهیون رو مثل یه سیاهچاله به خودش جذب  میکرد ...چانیول وقتی صدایی از پسر شیطون نشنید ، با ابروهای گره خورده تکیه اش  رو از چارچوب گرفت و سمتش رفت ... میدونست بکهیون بخاطر حرفاش گیج شده ... قضیه ی اون پسر هم حتما بیشتر گیجش کرده بود ... درست پشتش ایستاد !
و بوی سیگار اذیتش کرد ...خودش و کمی به بکهیون نزدیک کرد تا بتونه بوی شامپوش رو وارد ریه هاش کنه...بکهیون از نزدیکی چانیول به مرز جنو رسیده بود ...چرا ؟! ...چرا چانیول باهاش بازی میکرد ؟! ...
این یه دیوانگی محض بود ... ولی بکهیون میخواست بخاطرش از تمام دارایی هاش دست بکشه !...پس چرا چانیول دست نمیکشید ؟! ..چرا یکبار برا همیشه بهش باهشا روراست نمیشد ؟! ... قلبش از این همه سردرگمی  مچاله شد ...حس بدش بیشتر از قبل تمام وجودش رو در برگرفت ...دستی که روی سکی تراس ستون کرده بود ناخوداگاه سست شد و پسر ریز نقش سر خورد ، چانیول از بازوش گرفت تا نیوفته ولی بکهیون حتی بهش نگهاهم نکرد ..بازوش و از بین دست چانیول بیرون کشید و سیگار نخ رو روی سکو فشار داد ...چانیول نمیتونست این بکهیون رو قبول کنه ...بکهیون چانیول باید میخندید ...این بکهیون عجیب بود ..این بکهیون با چانیول ناآشنا بود ...این بکهیون ضعیف بود ...دلش لرزید ...حتی حس کرد نمیتونه خودش و کنترل کنه ..یه فشار کوچیک کافی بود تا بکهیون رو بین بازوهاش بگیره !...کمرش رو گرفت و سمت آغوشش گرفت ...بکهیون با اینکه گیج بود لی خوب میدونست که بین بازوهای چانیول دنیا متفاوت تره ...دیوانه کننده است و حس مرگ و زندگی رو با هم داره ...عین پاییز که زندگی فرسوده بودنش رو یاد آوری میکنه ...ولی خودشم ندونست چجوری به کمر چانیول چنگ زد و برای لحظه ای خواست عقلش رو عاف کنه ...بین سینه ی پهن چانیول فرو رفت و چانیول جوری به آغوشش کشید که انگار فردایی نیست !!... سرش رو خم کرد و دوباره موهای  بکهیون رو بو کرد ...ولی پسر توی بغلش میلرزید... از وابسته شدن میترسید ...میترسید که به آغوش چانیول دلبسته بشه و آخرش از دستش بده ... اونها  دو قطب مخالف این داستان عجیب بودند ...بکهیون شکارچی بود و چانیول صیدش ...چطو میتونست شکارچی عاشق شکارش بشه ؟! ... حالا که فکر میکرد  نمیتونست حتی به نبود این آدم فکر کنه !... با بغضی که توی گلوش چمبره زده بود ، لب زد

your shadowUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum