🐈نکیسا🐈
زندگی خوش بود!
همیشه توی لحظهایی از زندگی لبخند بر لبامون نقش میبست!
پدرم خیلی به خانواده اش تعصب نشون میداد و همیشه مراقبمون بود و حتی وقتی سخت کار میکرد و هزینه ی تحصیلمون هم نداشت ناامید نشد و جنگید و شده چند تا کار میگرفت ولی سرش رو جلوی خانواده پایین نمینداخت چون عاشقانه مادرم رو دوست داشت و مادرمم از عشق براش کم نمیزاشت و همیشه بابت زندگیمون هر چند در سطحی پایین قدردانش بود!♡توی اتاق مشغول خوندن برای آخرین امتحان دیپلم ریاضیم بودم...
عاشق این بودم مهندس عمران بشم و توی یه شرکت مشغول کار بشم تا بتونم خرج و مخارج خانوادهمون رو راست و ریس کنم!☆_☆سه سالی میشه که دیگه پدری در کار نبود...
ناپدری جاش رو گرفته بود!:/
مادرم شبیه پدرم بهش عشق میورزید و این ناراحتم میکرد!:(خواهرم شش سالی ازم بزرگتر بود و خواستگار هم کم نداشت!
من شبیه مادرم بودم و اون شبیه پدرم!☆_☆
همیشه توی مدرسه سوژه بودم...
چشای سبز _آبی و پوست سفید برای یه پسر از نظرشون زیادی بود!
دوستم بهم میگفت برم دنبال مدلینگ توی ایران...
ولی من هیچ از این چیزا خوشم نمیومد و حتی بعضی وقتا از چهره ام خسته میشدم!:/
من میخوام با درس خوندن به یه جایی برسم و موفق بشم!:)☆تقریبا صفحه ی آخر فصل سوم ریاضی بودم که...
در اتاق با شدت باز شد...
روی زمین دراز کشیده بودم و کتاب و دفتر زیر دستم بود...
سریع بلند شدم و نشستم...
کمربندش دستش بود...
بازم فاتحم خوندست؟!:/:(مادر پشتش دوییدن و از بازوش گرفت و ترسیده...
☆اینکار رو نکن...اون هنوز بچه ست...اون داره درس میخونه...تو حق نداری بهش چیزی رو به قبولونی!:(متعجب بهشون زول زدم که به شدت مادر رو پرت کرد به سمتی و عصبی...
_برو اون ور رویا...این پسره باید بزورم شده کاری رو بکنه که من میگم وگرنه تا حد مرگ میزنمش!:/از ترس آب دهنم رو قورت دادم...
بغضم گرفته بود...
ولی قورتش دادم و بلند شدم و رو در رو و چشم تو چشم...
🐈بهتره بزاری به درسم برسم وگرنه بد میبینی عوضی!:/یهو سیلی توی صورتم زد که مادر از ترس هیعی کشید و اون عوضی بلند داد زد...
_خفه شو پسره ی گستاخ...اینجا حرف حرفه منه نه تو!:/دیگه مقاومت فایده ای نداشت...
اشکها جاری شد...
صورتم گز گز میکرد...
باید بازم تسلیم میشدم؟!
اون دفعه ازم خواست براش مواد جابجا کنم...
خواست برم پیش گله ی گرگا و اون بسته مواد رو بهشون بدم...
چرا برای خودش آدم نمیگرفت تا من رو بدبخت تر از اینی که هستم نکنه؟!:(:/طعم خون رو توی دهنم حس کردم...
دستم رو سمت لبم بردم و خون گوشه ی لبم رو پاک کردم...
انگشت اشاره اش رو تهدیدوار بالا آورد...
_یه بسته است که میزاری تو کوله ات و میبری به آدرسی که بهت میدم...گرفتی؟!:/