🐨رادین🐨
نزدیک های چهار صبح بود که با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم.
نگران و مضطرب از اینکه دزدی چیزی اومده باشه توی خونه خواستم بلند بشم که یهو نکیسا رو نزدیک در حموم افتاده روی زمین دیدم!خون توی رگ هام خشک شد و با وحشت سمتش رفتم و از دو طرف صورتش گرفتم که با درد لب زد:
درد...درد...دست روی شکمش گذاشتم و وقتی سفت شدگیش رو حس کردم لب زدم:
یا خدا...موقعشه...سریع سمت کوهیار رفتم و تنها با یه تکون بیدار شد و وقتی نکیسا رو توی اون حالت دید چیزی نپرسید و بلند شد و سریع بغلش کرد و گذاشتش روی تخت و رو لهم گفت:
برو حاضر بشو و برای منم کت و شلوارم رو بیار!نکیسا از درد ناله ای کرد و اشک هاش جاری شد.
کوهیار روی پیشونیش رو بوسید و گفت:
دورت بگردم نفس عمیق بکش...کیمیا در زد و وارد اتاق شد توی اتاق با نگرانی سمت نکیسا اومد و گفت:
صداتون رو شنیدم نگران شدم...وقتشه؟!سری تکون دادم و بعد حاضر شدنمون کوهیار سریع نکیسا رو سمت ماشین برد.
بروی صندلی عقب نشستم و سر نکیسا روی شونه هام نشست.
کیمیا هم اون طرفش نشست و دستش رو گرفت و با حرف هاش سعی کرد آرومش کنه که تا حدودی تاثیر داشت.وقتی به بیمارستان رسیدیم سریع بردنش اتاق عمل.
انگار واقعا وقتش بود و اینکه بچه ها داشتن زود به دنیا میومدن نگرانمون کرده بود!با نگرانی پشت در اتاق عمل منتظر بودیم.
کوهیار دستی به صورتش کشید و گفت:
اینقدر ورجه و ووجه کرد تا این سه تا توله زودی بخوان دربیان!آهی کشیدم و گفتم:
دیگه چیزیه که شده...فقط باید دعا کنیم سالم باشن!