👒57👒

254 34 2
                                    

🐅کوهیار🐅

لبخندی به بامزگی بیش از حد اندازه اش زدم و نوک بینی اش رو بوسیدم و بغلش کرذم و سمت نکیسا بردمش که با ذوق بغلش کرد و همونطور که دراز کشیده بود توی آغوشش گرفتش و نوازشش کرد.

کیان آروم تر بود اما رایان و تیکان زودی گریهشون درمیومد.
رادین سمت کیانی که آروم بود رفت و بغلش کرد و بوسیدش و گفت:
این آقا کوچولو نمیخواد نق بزنه بگه شیر میخوام؟!

رایان انگار حرف رادین رو شنید که نق زد و دست و پاهاش رو تکون داد و سریع بغلش کردم و گفتم:
به جاش هر چی کیانم نق نمیزنه و کریه نمیکنه این دو تا توله جبرانش رو کردن!

هر دوشون با خنده تایید کردن که نیکان نق زد و شروع به گریه کرد که رادین رایان به بغل سمت آشپزخونه رفت و گفت:
وقت شیرشونه کوهیار بیا کمک!

سمت آشپزخونه رفتم که رایان رو هم داد توی بغلم و مشغول درست کردن شیر شد.
پودر رو توی سه تا شیشه ریخت و درشون رو بست و قشنگ تکونشون داد.
رایان گریه میکرد و آروم و قرار نداشت و قدای گریه اش نیکان توی اتاق رو هم به گریه انداخته بود.
کیان اما آروم چشاش رو بسته بود و پستونکش رو میجویید و انگار منتظر بود
تا جای پستونکش با شیشه شیر عوض بشه و این خونسردیش و آرومیش به خنده مینداختم و تصور میکردم که اگه بزرگ بشه قطعا باید رهبر و محافظ این دو تا ووروجک نق نقو بشه!

وقتی شیشه شیر ها حاضر شد سمت اتاق رفتیم و شیشه شیر نیکان رو دادم به نکیسا تا بهش بده و رایان رو خودم بغل گرفتم و مشلول شیر دادن بهش شدم و رادین هم کیان رو بغل کرد.

رادین با خنده به تند تند شیر خوردن رایان نگاه کرد و گفت:
شیکموترینشون پیدا شد!

خندیدیم به حرفش و گفتم:
خیلی باید لوس باشه...خدا به دادمون برسه!

خندیدیم و نکیسا با اخمی گفت:
قربون لوس بودنش هم میشم...جرعت دارین بهش حرف بزنین!

silent🔇voiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora