🌙سمیر🌙روی تخت دراز کشیدم.
یکی از دکترهای پیشکسوت بیمارستان اومده بود بالای سرم.
از اینکه همهشون دوستم داشتن و مراصبم بودن خوشحال بودم.بعد از معاینه کردنم داروهام رو عوض کرد و اجازه ی رفتن بهم داد.
توی راه برگشت نریمان با اخمی میون ابروهاش سمت خونه میروند.
مضطرب دستم رو سمت بازوش بردم و گرفتمش و لب زدم:
چیزی شده عزیزم؟!یهو ماشین رو زد کنار و دستم رو گرفت و خیره به چشام لب زد:
تو قرص هات رو نمیخوردی مگه نه؟!نمیخواستم بفهمه اما خب برای اینکه بیشتر وقتش رو بهم اختصاص بده راضی شدم که چنین ضرری به خودم بزنم.
با بغض سری تکون دادم که کلافه لب زد:
سمیر چرا فکر میکنی وقتی خوب بشی من میرم و یک روز در هفته پیدام میشه...هان؟!وقتی قطره اشکی روی گونه ام جاری شد دستم رو گرفت و عمیق بوسید و اشکم رو با انگشت شستش پاک کرد و گفت:
دورت بگردم چرا بیقراری میکنی...من اینجام درست کنارت...هوم؟!دست هام رو دور بدنش حلقه کردم و بغلش کردم.
محکم بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید و با خنده ای گفت:
اگه بدونی چه خوردنی شدی با این نگاه ها و رفتارهای مظلومت...
