🐈نکیسا🐈
صبح با نوازش دست های کسی روی شکمم چشم باز کردم.
رادین بود.
وقتی دید بیدار شدم با لبخندی روی لبام و روی شکمم رو نرم بوسید و لب زد:
چقدر میخوابی آخه مامانی کوچولو؟!کوهیار که توی بغلش کشیده بودم با جدیت لب زد:
عه رادین چرا بیدارش میکنی خب؟!میدونستم از دست گیر دادن هام و حساسیت هام آسی شده که با خنده لب زدم:
من دلم یه چیزی...دست روی لبام گذاشت و نگاه تیزی به رادین کرد و گفت:
بیا ووروجک هنوز چشم باز نکرده داره امر و نهی میکنه با همین یه وجب قد و هیکلش!رادین خندید و دستش رو از رو لبام برداشت و گفت:
بزار بگه بچه چی میخواد...خودم براش تهیه میکنم اصلا!با ناز لب زدم:
دلم اندازه ی این اتاق پاستیل میخواد!با حس حرکتشون توی شکمم یهویی جیغ کشیدم که کوهیار نگران بلند شد و نشست و نگاهی به شکمم و چشام انداخت و رادین هم مضطرب نگاهم کرد و گفت:
چیشدی نکیسا؟!وقتشه؟!دردت گرفته؟!هنوز هفت ماهم بود و دکترم هم گفت تا نه ماه میتونم بچه ها رو توی شکمم نگه دارم و از همه لحاظ همه چیز درست پیش میره!
دست روی شکمم گذاشتم و گفتم:
وقتی حرکت میکنن یه جوریم میشه...کوهیار با عشق خندید و رادین هم روی شکمم رو بوسید و گفت:
ددی کوچولوتون رو اذیت نکنین...وقتس به دنیا اومدین و ببینینش حتما پشیمون میشین چون خیبی ناز و کیوت و خوردنیه...گفته باشم!خندیدم که هر دوشون بغلم کردن و صورتم رو بوسیدن!