👒10👒

686 64 51
                                    

🐅کوهیار🐅

اصلا نفهمیدم چیشد!!!
داشتم پشت تلفن به رادین میگفتم دارم برمیگردم خونه و حاضر بشه بیاد دم در تا باهم بریم بیرون و یکم بگردونمش...
خب جز جایزه ی اولین رابطمون بود...
من برای کسی که من رو مالک خودش میدونه احترام جایگاه ویژه ای قائلم!♡

یهو...
به جسم ریز پرید جلوی ماشین...
ولی چرا؟!؟
انگار داشت میدویید...
انگار داشت فرار میکرد!:/:(
نباید ترکش میکردم...
نباید فرار میکردم...
من وجدان دارم...
مسئولیت داشتن حالیمه!☆
از ماشین پیاده شدم...
کسی اون طرفا نبود که بخواد بیاد سمتمون...
شاید این تایم اصلا کسی توی این منطقه پیداش نمیشد...
خودمم به ترافیک خورده بودم و مجبور بودم راه در رو بزنم و یهو سر از اینجا درآوردم...
جسم بیجون برام آشنا بود...
کنارش نشستم...
برای دیدن صورتش باید برمیگردوندمش...
به آرومی برگردوندمش و خواستم بغلش کنم که...
یهو قفل اون چهره شدم...
اون؟!؟
این همون پسره هست که اون دفعه توی بیمارستان...
آهی کشیدم...
لعنتی آخه چرا باید من اینجوری ملاقاتش میکردم؟!
تکونش دادم...
روی صورتش پر از خون بود...
خونریزی از قسمت شقیقه اش بود...
چشاش نیمه باز بود...
دستش رو بالا آورد...
خواست چیزی بگه...
حدس زدم کمک میخواست...
قلبم فشرده شد از این هجمه از معصومیتش...
آروم بغلش کردم...
صورتش از درد جمع شد...
دم گوشش آروم و نگران...
🐅چشات رو ببند و از چیزی نترس...من پیشتم!:(♡

بی معطلی چشاش بسته شد...
جسم بیجونش حتی یه مقدار هم سنگین نبود...
یه دستی هم میتونستم بلندش کنم از بس که ریزه میزه بود!
صندلی پشت خوابوندمش...
برام مهم نبود روگیر صندلیها خونی بشه...
با سرعت ولی محتاط به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم...
سریع بغلش کردم و به سمت در شیشه ای دوییدم...
بعد ورود پرستارا بدون شنیدن توضیحی از من تخت چرخدار رو آوردن و به سمت اتاقی بردن...
پشتشون راه افتادم...
توی اون شلوغی و استرس...
داشتم به چهره ی بیجون نگاه میکردم...
اون پسر واقعا زیبا بود یا من اینجوری به چشمم میومد؟!

ناخودآگاه لبخندی روی لبام نشست...
درسته من توی اون چهره و نگاه گمشده بودم...
همون برخورد اول...
همون تنه ای که باعث زمین خوردن پسرک شد نه من...
میخواستم ماله خودم باشه...
کنارم باشه...
هر روز صبح وقتی چشام رو باز میکنم به چهره ی غرق در خوابش خیره بشم و اون جسم زیبا و پاک رو درآغوشم جا بدم!♡

بعد ورود به اتاقی پزشک معاینه ای سریع روش انجام داد و گفت ببرنش اتاق عمل...
پر استرس رفتم سمتش...
🐅دکتر لطفا بگو چیشده بعد برو!:(

نگران نگاهم کرد...
'سرش ضربه خورده و شکستگی داره و دست راست و پای چپش هم ضربه خورده ولی شانسی که آورده نشکسته و این معجزه هست...فعلا منتظر بمونید خبری بشه بهتون اطلاع میدیم!:)

تایید کردم...
از اتاق خارج شدن و به اتاق عمل رفتن...
با صدای پرستاری به سمتش رفتم...
توی یه پلاستیک یه گوشی و سه تا ده تومنی بود...
داد دستم و با لبخندی...
'اینا برای اون آقا پسری هست که آوردینش!:)

silent🔇voiceWhere stories live. Discover now