🌙سمیر🌙
توی این چند مدتی که اینجا بستری بود و خودم جراحیش کرده بودم و تموم توانم رو گذاشتم که حتما خوب بشه یه لحظه هم نبود که چشم ازش بگیرم!
همه چیزش به دلم نشسته بود!
میخواستم برای من باشه!وقتی کنار تختش نشستم چشم هاش رو باز کرد و لبخندی زد که لبخندی زدم و با اخمی گفتم:
نبینم که دپرس باشی...از حالا به بعد فقط باید زندگی کنی و بخندی چون از مرگ نجاتت دادم!بی جون خندید و گفت:
چه دکتر پر ادعایی!خندیدم و چشمکی بهش زدم و گفتم:
مگه غیر اینه...بچه پرو تشکرت کو؟!خندید و گفت:
چرا باید تشکر کنم وقتی...نفسی گرفت و با بغض لب زد:
وقتی قلبم شکسته و تو مجبورم کردی دوباره دردش رو با زنده بودنم حس کنم...عصبی شدم از حرفش.
یعنی چی میتونست تا این حد بهش آسیب بزنه؟!
با اخمی نگاهم رو به چشاش دادم و لب زدم:
برای عشق بجنگ اما اگه نشد بسپرش به خدا...حتما یه جایی یه روزی همون عشق رو به صورت هدیه ای بهت برمیگردونه!قطره اشکی که روی صورتش چکید رو پس زد و گفت:
ببخشید که اینجوری گفتم...ممنونم بخاطر زحماتت آقای دکتر...بین حرفش دست روی دستش گذاشتم و فشردم و با لبخندی صمیمی لب زدم:
سمیر...صدام کن سمیر!لبخندی زد و دستم رو گرفت.
اون دلشکستگیش داشت دیوونه ام میکرد و با کنجکاوی و ناخواسته لب زدم:
میشه...میشه بهم بگی چی دلت رو اینقدر شکسته؟!نفس عمیقی گرفت و خیره به سقف لب زد:
آره...دوستم...البته کسی بود که عاشقش بودم...حالا...از روی حدسم لب زدم:
ازدواج کرده؟!تکخنده ای زد و گفت:
شاید...نمیدونم...البته میدونم حامله هست...خوشحال شدم!
میدونم حرکتم ظالمانه هست اما خب عشق مگه منطق حالیشه؟!