⭐نریمان⭐
چیکار کرده بودم؟!
کی اینقدر بی رحم و بی مرام شده بودم؟!از دو طرف صورتش گرفتم و خیره به چشاش لب زدم:
هر چقدر که بخوای میتونی تنبیه ام کنی...من حاضرم هر کاری که بخوای و بتونه خوشحالت کنه رو برات انجام بدم...من...اشک هاش رو با نوازش انگشت هام پاک کردم و با لبخندی ادامه دادم:
من دیگه فهمیدم چی میخوام...وقتی به چشات خیره میشم همه ی جواب هام رو میگیرم...من واقعا میخوامت سمیر!سرش رو پایین انداخت و لب زد:
چجوری بهت اعتماد کنم...یعنی...خب...میدونستم مشکلش چیه و داره به چی فکر میکنه.
مشکلش میتونست اختلاف سنیمون!دستش رو گرفتم و با لبخندی لب زدم:
ببینم الآن میخوای بزرگیت رو به رخم بکشی؟!خندید و به چشام نگاهی انداخت و گفت:
مگه مشخص نیست؟!خندیدم و نزدیک صورتش با شیطنت لب زدم:
اما من که یه چیز دیگه ای دیدم...نیم نگاهی به پایین تنه اش انداختم که هولم داد عقب و حرصی گفت:
خیلی بی ادبی نریمان!خندیدم و دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم و لب زدم:
خب عشقم مهم سالاره مردته دیگه...سن و سال رو میخوای چیکار؟!از موهام گرفت و کشید و خم شد روی صورتم و لب زد:
نه انگار عقلت دست همون پایینیه...نمیدونی بدون که عقلی که توی سره بزرگی رو نشون میده نه توی اون وامونده!به حرص خوردنش خندیدم و سرم رو بالا بردم و لباش رو شکار کردم و قبل اینکه عقب بکشه دستم رو پشت سرش گذاشت و ثابت نگه داشتمش.