🐈نکیسا🐈چشام رو با درد بعدی توی معده ام باز کردم...
در حدی بود که هنوز کاملا بلند نشده بودم زدم زیر گریه...
دستی روی موهام نشست و آروم نوازش کرد...
خیلی گرم بود...
آروم میکرد و شاید حس امنیت میداد!♡کمی آروم شدم و نگاهش کردم...
لبخندی زد...
🐅درد داری کوچولوی من؟!:)♡معصومانه سری تکون دادم...
خم شد و روی سرم رو بوسید...
🐅الآن دکترت میاد یکم تحملش کن!:)بعد حرفش آهی کشید و روی صندلی کنار تخت نشست...
اینکه اینقدر خونسرد رفتار میکرد قابل ستایش بود!:(
خب من داشتم خودکشی میکردم و کار خوبی نبود!:/با زده شدن در...
رادین همراه پزشک اومد...
رادین با لبخند تلخی اومد نزدیک تخت و دستم رو گرفت و نوازش کرد...
🐨خیلی بدی داشتی زودی تنهام میزاشتی!:):(♡لبخندی بیجون زدم...
🐈اما من دقیقا نمیدونم چیشد!:)دکتر نبضم و سروم و ریتم قلبم رو چک کرد و مصمم نگاهمون کرد...
*همه چیزش خوبه آقا پسر گلتون اما فقط باید مراقبش باشین تا یه مدت نباید هر غذایی بخوره چون معده اش درد میگیره و احتمال زخم معده هست بابت قرصای قوی که مصرف کرده!:)تایید کردیم...
دکتر بعد توصیهای مراقبتیش و گفتن اینکه مرخصم و تشکری که کوهیار و رادین ازش مردن رفت...کوهیار رو به رادین جدی...
🐅برو ماشین رو بیار نزدیک در بیمارستان!:/رادین سریع سر تکون داد و رفت...
بعد رفتنش یکم ترسیدم...
کوهیار با جدیت نگاهم کرد...
🐅میتونی لباسات رو بپوشی یا...ادامه حرفش رو ول کرد و لباسام رو از داخل ساکی که همراهش بود آورد...
اومد نزدیک و از بازوهام گرفت و کمکم کرد بلند بشم...
بدون پرسیدن و توجهی پیرهن بیمارستان رو از تنم درآورد...
در برابرش لخت بودن موذبم کرده بود برای همین سرم رو پایین انداختم...
بعد پوشوندن بلوز آستین کوتاه قرمز...
کشوندم لب تخت و خواست شلوارم رو در بیاره که دستم رو گذاشتم روی دستش...
بدنم لرزید...
جریان برق بود یا جریان خاصی از حس جدید؟!با لبخندی نگاهم کرد...
🐅از چی میترسی کوچولو؟!:)بخاطر نزدیکیمون نمیتونستم نفس بکشم...
اون که دیگه باید خوب میدونست کسی که گرایشش به همجنسشه سخته براش این چیزا!:(وقتی دید سکوت کردم و یا حتی هنگ کردم...
دستم رو گرفت و با اخمی میون ابروهاش به زخم دستم نگاه کرد و نرم روی رو بوسید...
🐅از چیزی نترس باشه؟!:/♡سری تکون دادم...
🐈ب...باشه!:(با کمکش شلوارمم پوشیدم و اینکه داشت بدنم رو با چشاش رصد میکرد هم اذیتم میکرد و هم نمیکرد!:(
این حس دوگانگی داشت دیوونم میکرد!:/🐅کوهیار🐅
وقتی چشاش رو باز کرد درد داشت...
عصبی بودم اما باید تا خوب شدنش هواش رو میداشتم...
مگه نه اینکه اون الآن پسر کوچولوی منه؟!:)♡☆خیلی موذب بود وقتی داشتم لباس تنش میکردم...
خوب اون نمیدونست که هر حسی میتونم بهش داشته باشم جز حس تعارض...
ولی دروغه بگم از جنس ظریف و عروسکی بدنش...
بدنم منقلب نشده بود!☆~♡وقتی میخواستم سمت ماشین ببرمش مجبور شدم بغلش کنم...
خب نمیخواستم روی ویلچر بشینه تا روحیه اش که حالا هم داغون بود داغونتر بشه...
خب حداقل این رو خوب درک میکردم که از دست دادن مادر یا پدر چه دردیه...
شاید اینکه توسط پدرت فروخته بشی رو نفهمم اما از دست دادن عزیز رو خوب میفهمم!:(♡وقتی بغلش کردم نتونست مقاومت کنه...
طبیعی بود که زوری نداشت در برابرم ولی میفهمیدم که هم از من خجالت میکشه و هم از نگاهای بقیه...
به هر حال وقتی از اتاق خارج شدیم سرش رو توی سینه ام پنهون کرد...
البته که کسی شک نمیکرد من بهش حسب دارم یا ممکنه بعدها رابطه ای بینمون باشه...
اون دقیقا عین یه پسر بچه توی سینه ام پناه گرفته بود...
همه چیزش به ریزترین حالت ممکن بود برام...
حتی وقتی توی بغلم بود میترسیدم با فشار کوچیکی بهش آسیب برسونم!♡وقتی به ماشین رسیدم سریع در عقب رو باز کردم و نشوندمش و جدی...
🐅دراز بکش و چشات رو ببند آرامبخش سریع اثر میکنه!:/انگار متوجه جدیتم شد که سریع تایید کرد و دراز کشید...
رادین بعد اومدنم سمت صندلی راننده جاش رو توی همون ماشین عوض کرد...
در حالی که از این بی نظمیا بیزار بودم نشستم و قبل روشن کردم ماشین با جدیت نگاهش کردم...
🐅این چه حرکتیه؟!:/مگه بهت یاد ندادن از در سوار بشی!:/لبخندی زد و صورتم رو سریع بوسید...
🐨ددی کوه دوستت دارم ببخشید!:)♡لبخندی زدم...
چقدر همه چیز شیرین بود...
از اینکه دو تا از اون خوباش رو پیدا کردم خیلی به خدا مدیونم!☆~♡بعد اینکه ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم با لبخندی نیم نگاهی بهش کردم...
🐅بهتر نیست یا بگی ددی یا کوهیار شیطونک من؟!:)♡خندید...
خیلی ناز میخندید...
🐨ددی کوه ترکیبشه و منم عاشقشم...بعدشم شما عینه کوه پشتمایی دیگه!:)♡☆به استدلالش خندیدم...
🐅کوچولو مراقب مزه پرونیات باش که زیاد تنبیه برای خودت نتراشی!:)مظلوم نگاهم کرد...
🐨من میخوام جزی از خانواده ی هم باشیم پس میشه دیگه تنبیه نکنین؟!:(♡لبخندی با عشق زدم...
حتی به پسرک خوابیده عقب ماشین از توی آینه نگاه انداختم...
یعنی چه حالی داشت وقتی اونجوری داشت خودش رو از بین میبرد؟!
یعنی موقع خورد اون قرصا یا حتی استفاده از اون تیغ نترسید؟!
هزارتا فکر اومده بود توی سرم و میخواستم جوابش رو بدونم و حتی بیشتر از زندگی گذشته اش بدونم تا کمکش کنم بهترینا رو بسازه و اینکه هنوز دانشگاه نرفته و احتمالا زمان کنکورشه خیلی موضوع حیاتی هست!
![](https://img.wattpad.com/cover/265213359-288-k442381.jpg)