🐅کوهیار🐅
باز داشت گریه میکرد.
کافی بود چیزی که میخواد رو ندی بهش یا نداشته باشتش!رادین هم دیگه کلافه شده بود.
دیزنی لند رو توی تلویزیون دیده بود و میگفت بریم اونجا و خب طبیعتا سفر هوایی با این اوضاعش براش خطری بود و حتی اگه پزشکش میزاشت من نمیزاشتم که بره!رادین بغلش کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت:
مگه نمیدونی زمانی که یکی بارداره روحیه اش حساس تره و نباید سرش داد بزنی؟!چرا تا یکم لج میکنه عصبی میشی؟!طبیعیه دیگه این حالت هاش یکم درکش کن کوهیار!رفتم سمتش و کشیدمش توی بغلم و سرش رو گذاشتم روی سینه ام و روی مو هاش رو بوسیدم و گفتم:
ووروجک خطرناکه برات مسافرت های هوایی...قول میدم این جوجه ها به دنیا اومدن همه جا ببرمت باشه؟!با بغض نگاهم کرد و فین فین میکرد.
روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
اوخ من قربون اشک هاش بشم!همین ناز دادنم کافی بود که باز سر روی سینه ام بزاره و اشک بریزه و نق بزنه.
رادین خندید و گفت:
دعا کن اون سه تا ووروجک اینقدر لوس و مامانی نشن!خندیدم و تایید کردم و گفتم:
همین یه دونه از سرمونم زیاده...کل روز داریم نازش رو میکشیم انگار نه انگار!