👒43👒

325 49 0
                                    

🐅کوهیار🐅

باز داشت گریه میکرد.
کافی بود چیزی که میخواد رو ندی بهش یا نداشته باشتش!

رادین هم دیگه کلافه شده بود.
دیزنی لند رو توی تلویزیون دیده بود و میگفت بریم اونجا و خب طبیعتا سفر هوایی با این اوضاعش براش خطری بود و حتی اگه پزشکش میزاشت من نمیزاشتم که بره!

رادین بغلش کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت:
مگه نمیدونی زمانی که یکی بارداره روحیه اش حساس تره و نباید سرش داد بزنی؟!چرا تا یکم لج میکنه عصبی میشی؟!طبیعیه دیگه این حالت هاش یکم درکش کن کوهیار!

رفتم سمتش و کشیدمش توی بغلم و سرش رو گذاشتم روی سینه ام و روی مو هاش رو بوسیدم و گفتم:
ووروجک خطرناکه برات مسافرت های هوایی...قول میدم این جوجه ها به دنیا اومدن همه جا ببرمت باشه؟!

با بغض نگاهم کرد و فین فین میکرد.
روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
اوخ من قربون اشک هاش بشم!

همین ناز دادنم کافی بود که باز سر روی سینه ام بزاره و اشک بریزه و نق بزنه.

رادین خندید و گفت:
دعا کن اون سه تا ووروجک اینقدر لوس و مامانی نشن!

خندیدم و تایید کردم و گفتم:
همین یه دونه از سرمونم زیاده...کل روز داریم نازش رو میکشیم انگار نه انگار!

silent🔇voiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora