👒67👒

182 18 0
                                    

⭐نریمان⭐

نمیدونم چه حسی پیدا کردم.
شاید حس دلسوزی بود که دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
خب میدونی نیازی نیست احساس بدی داشته باشی...منم عین توعم و ازت حمایت میکنم...خوبه؟!

لبخندی زد و اون یکی دستش رورثی دستم گذاشت و گفت:
ممنونم عزیزم...

خندید و ادامه داد:
ببین چیشد...

سوالی نگاهش کردم که لب زد:
قرار بود من حامیت بشم اما تو شدی!

لبخندی زدم و گفتم:
خب چه ایرادی داره؟!مگه خودت نگفتی که دوستیم؟!

لبخندی زد.
تازه داشتم به این پی میبردم که چقدر لبخندهاش شیرینن.
واقعا حس خوبی ازشون میگرفتم.
دستم رو میون انگشت هاش فشرد و گفت:
خوشحالم یه دوست رزمی گیرم اومده!

خندیدم و گفتم:
یعنی دوست دیگه ای رو قبول نداشتی؟!

خندید و گفت:
چرا اما خب قبول کن یه دوست رزمی کار میتونه خیلی جاها با چند تا فنی که میدونه میزنه دهن اونی که بهت حرف مفت زده رو میاره پایین!

خندیدم و سری تکون دادم که بهم خیره شد.
با همون لبخند شیرینش.
بی اختیار چشام سمت لباش رفت.

غریزه ی لعنتیم به حس خوبی که میگرفتم چیره شد و حتی نفهمید کی سرم رو جلو بردم و لبام رو روی لباش گذاشتم!
تکون نمیخورد و حتی نفس هم نمیکشید.
با ترس عقب کشیدم و لب زدم:
من...من...متاسفم...

نگاهی به صورتش انداختم که هنوز هم دون لبخند روی لباش بود!
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و با استرس لب زدم:
یعنی...

دستم رو روی صورتم گذاشتم و لب زدم:
ازم متنفر نشو...خواهش میکنم...من زیاده روی کردم...من از محبتت سو استفاده کردم...من...

silent🔇voiceTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon