🌙سمیر🌙
بهش آدرس به رستوران سنتی رو دادم که کنارش نگه داشت.
وقتی از ماشین پیاده شدیم دستم رو گرفت و گفت:
از الآن بگم که نمیزارم حساب کنی!لبخندی زدم و گفتم:
خب این بار رو میزارم حساب کنی اما دیگه نمیزارم...میون حرفم با اخمی گفت:
نوچ از این شرط هایی که نمیتونم بهش عمل کنم نزار...من مردتم و نمیزارم دستت بره توی جیبت و پول هات رو برای خودت نگه دار...من خودم از پس خرج و مخارجت برمیام...فهمیدی؟!خندیدم و وقتی به در رستوران رسیدیم دستش رو سمت در دراز کرد و گفت:
بفرما دکتر جان...بزرگترها مقدم تر هستن!لبخندی زدم.
دلم میخواست همون لحظه ببوسمش.
اما خب نمیشد میون این جمعیت اون هم با این عقاید عقب افتادهشون چنین کاری کرد.بعد از ورودمون به داخل رستوران یکی از میز هایی که توی فضای بهتری بود نشستیم.
نور پردازیش خیلی خوب و شیک بود.گارسون اومد و سفارش هامون رو نوشت و رفت.
عرفان کباب کوبیده سفارش داد و من هم جوجه کباب.با لبخندی رو بهش گفتم:
عاشق برنج زعفرانی و جوجه کباب های اینجام...البته کباب کوبیده اش هم شنیدم خوبه!با لبخندی گفت:
بله اون که سلیقه ی عشق من حرف نداره توش شکی نیست!خندیدم و لبخندش بیشتر کش اومد و دستش رو سمت دستم که روز میز بود آورد و میون انگشت هاش گرفتش و با لحن شیطونی گفت:
اگه بریم خونه قول نمیدم فرداش بتونی راحت بری سر کارت!