⭐نریمان⭐
لبخندی زد به حرفم که بلند شدم و سینی غذا رو گذاشتم بینمون و مشغول دادن سوپ بهش شدم.
اما دیدم قیافه اش کمی دپ شد.
بخاطر وضعیت جسمانیش هم شده باید تا همینجا بیشتر پیش نمیرفتیم.وقتی تیکه ی شینسلی برداشت و نزدیک لبام آورد لبخندی زدم و گازی ازش زدم و در حال جوییدنش لب زدم:
اوم...دکی جونم نبینم غمگین بشی ازم...من فقط بخاطر اینکه هنوز مریضی نمیخوام انجامش بدیم...دست روی لبام گذاشت و با لبخند معصومی گفت:
نگو...خو...خودم میدونم عزیزم!کف دستش رو بوسیدم و گفتم:
خوبه که فکر دیگه ای نمیکنی سمیرم!لبخندی زد و با بغضی آشکارا گفت:
من...من همین که کنارمی خوشحالم...روی صورتش رو نوازش کردم و موهای بلند شده ی روی پیشونیش کنار زدم و خیره به چشاش لب زدم:
من اینجام که بخندی بعد چرا اصرار داری اشک چشات رو بهم نشون بدی...هوم سمیرم؟!تکخنده ای زد و مشتی به سینه ام زد و گفت:
هی نگو سمیرم یهو دیدی خودم اقدام کردم و نتونستی عقب بکشی ها!خندیدم به تهدید شیرینش و چشام رو ریز کردم و گفتم:
مطمئنی زورت میرسه عزیزم؟!درجریانی که با یه رزمی کار طرفی که فن تسلیم کننده اش کشنده هست؟!خندید و سرش رو جلو آورد و نزدیک لبام لب زد:
خب منم چیزهای خوبی دارم که این رزمی کار خفن رو از پا دربیاره...مگه نه؟!با چشایی که رو به خمار شدن میرفت به لباش و چشاش چشم دوختم.
بدون مکثی و با کلافگی لب زدم:
لعنت به این خوبی هات که داره قلبم رو از جاش درمیاره!شیطون خندید که خندیدم.