🌈راوی🌈
با درد چشم باز کرد.
نمیدونست کجاست و چی به روزش اومده!
فقط آخرین تصویری که یادش بود از پدر نکیسا بود و چاقویی که توی بدنش فرو رفت!
اماچیزی که براش تعجب آور بود دست و پا و گردن شکسته اش بود!مادر و پدرش بالای سرش بودن اما از خستگی سر روی تشکش گذاشته بودن و خوابشون برده بود!
وقتی در اتاق زده شد سر به سمتش برگردوند.
نیسا بود!
با چشای پوف کرده از اشک کنار در وایساد و لب زد:
خوبی؟!با پلک زدنی بهش فهموند که آره!
کمی جلو تر اومد و گفت:
چیزی یادت میاد؟!با بغض سر تکون دادم که به گریه افتاد و گفت:
من واقعا متاسفم...هق...اون عوضی...هق...خیلی باهات بد کرد...هق...اون نکیسا رو ازت گرفت...هق...اون تا خوده مرگ بردت...هق...مادر و پدرش با صدای گریه ی نیسا چشم باز کردن.
مادرش رفت سمت نیسا بغلش کرد تا آرومش کنه.
پدرش هم روی پیشونی پسرش رو بوسید کرد تا از غم و ترس و دردی که دیده کم کنه!
همه چیز به بد ترین طریق ممکن بهم ریخته بود و اون بخاطر تموم این اتفاق ها دیگه نکیسا رو نداشت!
نیسا اون روز کل ماجرا رو براش گفت و اینکه پدرخونده اش توی این چند ماه که توی بیمارستان تحت مراقبت بوده توی زندانه و تا اون رضایت نده همون تو میمونه و نکیسا دیگه ایران نیست و با خانواده ی جدیدش داره زندگی میکنه و خوشحاله!هر چند برای نریمان درکش سخت بود اما میدونست نمیتونه کاری کنه و باید باهاش کنار بیاد چون عشقش و بهترین دوستش خوشحاله!