👒30👒

535 57 45
                                    


🐨رادین🐨

با چیز هایی که از دکتر میشیدم قبلم داشت از روی قفسه ی سینه ام میزد.
میترسیدم چیز بدی باشه.
میترسیدم از واکنش نکیسا کوچولومون بعد فهمیدن حال بد الآنش.
دکتر مطمئن حرف نمیزد و با شک و تردید بود.
انگار یه چیز محال دیده باشه و یا بیماری جدیدی!

بعد رفتنش کوهیار یه مسیر از خونه رو هی میرفت و هس میومد.
اصلا کلافه بود.
رفتم سمتش.
جلوش وایسادم و گفتم:
عزیزم بهتر نیست یکم آروم باشی تا با هم یه فکری بکنیم؟!

سری تکون داد و مجبورش کردم بشینه.
وقتی نشست براش یه لیوان آب پرتقال آوردم و گفتم:
یکم بخور از عصبانیتت کم بشه!

سری تکون داد و کمی ازش نوشید.
کنارش نشستم.
دست روی دست های مردونه و قطورش گذاشتم.
لبخندی زدم و گفتم:
میخوای ببریمش یه دکتر دیگه؟!یا مثلا خارج؟!

این حرف هام رو بر اساس حدس و گمان گفتم اما کوهیار توی فکر فرو رفت و با مکثی گفت:
چرا زود تر به فکرم نرسید؟!میبریمش آلمان پیش پسر عموم!

سوالی نگاهش کردم که خیره توی چشام گفت:
پزشکه و البته امیدوارم بتونه حدس درستی بزنه!

سری تکون دادم و نگران گفتم:
فقط مهم نکیساست نه هیچ چیز دیگه ای...بخاطرش باید هر کاری بکنیم...اون سختی زیاد کشیده!

تایید کرد و گفت:
آره حتی اگه خبر مرگ دوستش بهش برسه خیلی سخت میشه...

میون حرف هامون با صدای نکیسا به سمتش برگشتیم.
با بغضی نگاهمون کرد و لب زد:
نریمان چیشده؟!

کوهیار سریع تر ازمن رفت سمتش و بغلش کرد و گفت:
قربونت برم هیچی...

نکیسا یهو داد زد و مشتی به سینه اش زد و گفت:
خودم شنیدم گفتی مرده...هق...هق...

یه راست زد زیر گریه.
طولی نکشید که از حال رفت.
اونقدری بدنش ضعیف شده بود که با کوچیک ترین فشاری بیحال میشد!
با ترس دوییدم سمتش و بغلش کردم و گذاشتمش توی تختش.
کوهیار عصبی مشتی به در زد و گفت:
آخه چرا این بچه اینجوری شده؟!

میدونستم حسابی بابت نکیسا و حالش داره خود خوری میکنه.
خودمم داشتم از شدت ندونستن علتش دیوونه میشدم.
بعد اینکه بهش گفتم قرص هاش و شیر عسلش رو بیاره رفت و سه سوته اومد.
خودم با حوصله اول سعی کردم بیدارش کنم.
نیمه بیهوش بود.
یعنی یکم هوشیار بود.
قرصش رو ریختم توی شیر عسلش و دادم که بخوره.
نم نم بهش دادم و وقتی دیدم نفس هاش منظم شده متوجه بهتر شدن حالش شدم.
رو به کوهیاری که رو به انفجار بود گفتم:
فقط قند خونش یهویی افت کرد...این حالت ها رو زیاد ازش دیدیم چرا میترسی یهو!

سری تکون داد و دستم رو گرفت و نرم بوسید و گفت:
اگه نداشتیمت چیکار میکردیم؟!

خندیدم و روی مو های نرم و ابریشمی نکیسا رو نوازش کردم و لب زدم:
خیلی ضربه میخوره بعد از دست دادن دوستش!

آهی کشید.
با صدای ضعیفش روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
نکیسای من؟!خوبی خوشگلم؟!

با بغض لب باز کرد:
کی مرد؟!چجوری؟!من دوسش داشتم...هق...هق...

هم من و هم کوهیار از وضعیت غمناکش پر از بغض شدیم!

silent🔇voiceTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon