🐨رادین🐨با چیز هایی که از دکتر میشیدم قبلم داشت از روی قفسه ی سینه ام میزد.
میترسیدم چیز بدی باشه.
میترسیدم از واکنش نکیسا کوچولومون بعد فهمیدن حال بد الآنش.
دکتر مطمئن حرف نمیزد و با شک و تردید بود.
انگار یه چیز محال دیده باشه و یا بیماری جدیدی!بعد رفتنش کوهیار یه مسیر از خونه رو هی میرفت و هس میومد.
اصلا کلافه بود.
رفتم سمتش.
جلوش وایسادم و گفتم:
عزیزم بهتر نیست یکم آروم باشی تا با هم یه فکری بکنیم؟!سری تکون داد و مجبورش کردم بشینه.
وقتی نشست براش یه لیوان آب پرتقال آوردم و گفتم:
یکم بخور از عصبانیتت کم بشه!سری تکون داد و کمی ازش نوشید.
کنارش نشستم.
دست روی دست های مردونه و قطورش گذاشتم.
لبخندی زدم و گفتم:
میخوای ببریمش یه دکتر دیگه؟!یا مثلا خارج؟!این حرف هام رو بر اساس حدس و گمان گفتم اما کوهیار توی فکر فرو رفت و با مکثی گفت:
چرا زود تر به فکرم نرسید؟!میبریمش آلمان پیش پسر عموم!سوالی نگاهش کردم که خیره توی چشام گفت:
پزشکه و البته امیدوارم بتونه حدس درستی بزنه!سری تکون دادم و نگران گفتم:
فقط مهم نکیساست نه هیچ چیز دیگه ای...بخاطرش باید هر کاری بکنیم...اون سختی زیاد کشیده!تایید کرد و گفت:
آره حتی اگه خبر مرگ دوستش بهش برسه خیلی سخت میشه...میون حرف هامون با صدای نکیسا به سمتش برگشتیم.
با بغضی نگاهمون کرد و لب زد:
نریمان چیشده؟!کوهیار سریع تر ازمن رفت سمتش و بغلش کرد و گفت:
قربونت برم هیچی...نکیسا یهو داد زد و مشتی به سینه اش زد و گفت:
خودم شنیدم گفتی مرده...هق...هق...یه راست زد زیر گریه.
طولی نکشید که از حال رفت.
اونقدری بدنش ضعیف شده بود که با کوچیک ترین فشاری بیحال میشد!
با ترس دوییدم سمتش و بغلش کردم و گذاشتمش توی تختش.
کوهیار عصبی مشتی به در زد و گفت:
آخه چرا این بچه اینجوری شده؟!میدونستم حسابی بابت نکیسا و حالش داره خود خوری میکنه.
خودمم داشتم از شدت ندونستن علتش دیوونه میشدم.
بعد اینکه بهش گفتم قرص هاش و شیر عسلش رو بیاره رفت و سه سوته اومد.
خودم با حوصله اول سعی کردم بیدارش کنم.
نیمه بیهوش بود.
یعنی یکم هوشیار بود.
قرصش رو ریختم توی شیر عسلش و دادم که بخوره.
نم نم بهش دادم و وقتی دیدم نفس هاش منظم شده متوجه بهتر شدن حالش شدم.
رو به کوهیاری که رو به انفجار بود گفتم:
فقط قند خونش یهویی افت کرد...این حالت ها رو زیاد ازش دیدیم چرا میترسی یهو!سری تکون داد و دستم رو گرفت و نرم بوسید و گفت:
اگه نداشتیمت چیکار میکردیم؟!خندیدم و روی مو های نرم و ابریشمی نکیسا رو نوازش کردم و لب زدم:
خیلی ضربه میخوره بعد از دست دادن دوستش!آهی کشید.
با صدای ضعیفش روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
نکیسای من؟!خوبی خوشگلم؟!با بغض لب باز کرد:
کی مرد؟!چجوری؟!من دوسش داشتم...هق...هق...هم من و هم کوهیار از وضعیت غمناکش پر از بغض شدیم!
![](https://img.wattpad.com/cover/265213359-288-k442381.jpg)