🐅کوهیار🐅
حال و هوای رادین بهتر شده بود و قرص هایی که دکترش بهش داده بود رو سر موقع من یا نکیسا بهش میدادیم.
این روزها کارمون شده بود پرستاری از بچه ها.
البته رادین و نکیسا بیشتر از بچه ها مراقبت میکردن چون من مجبور بودم به کارهای شرکت برسم.توی اتاق کارم مشغول چک کردن پرونده های کاریم بودم که در اتاق زده شد.
اجازه ی ورود دادم و برگشتم سمت در که رادین سینی که روش قهوه و کیک خامه ای بود و با لبخندی که با دیدنش خستگی ام رو به در میکرد وارد اتاق شد.
سینی رو روی میزم گذاشت و سرش رو خم کرد و لبام رو بوسید و گفت:
کمک نمیخوای عزیزم؟!دستش رو گرفتم و نشوندمش روی پام و گفتم:
چرا اتفاقا یکی از همسرهام رو میخوام که بشینه کنارم و با عشق و محبتی که بهم نشون میده نزاره خسته بشم!خندید که این بار خودم برای بوسیدنش پیش قدم شدم.
از پشت گردنش گرفتم و لباش رو شکار کردم.تشنه وارانه به جون لبای هم افتادیم.
با صدای جیغی به سمت نکیسایی که تازه وارد اتاق شده بود سر برگردوندیم.
حرصی لب زد:
نیکان گند زده به خودم و خودش...بعد شما دارین همدیگه رو میخورین؟!به سر تا پاش و بوی بدی که میداد نگاه انداختیم.
رادین کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
نکیسا جان...آخه قربونت برم چرا با این سر و وضع توی خونه میچرخی...مگه تازه خونه رو تمیز نکردیم...نکیسا عصبی و با بغض لب زد:
این بچه روی من دستشویی کرده و بعد داری من رو سرزنش میکنی؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/265213359-288-k442381.jpg)