👒106👒

165 8 0
                                    

🐅کوهیار🐅

حال و هوای رادین بهتر شده بود و قرص هایی که دکترش بهش داده بود رو سر موقع من یا نکیسا بهش میدادیم.

این روزها کارمون شده بود پرستاری از بچه ها.
البته رادین و نکیسا بیشتر از بچه ها مراقبت میکردن چون من مجبور بودم به کارهای شرکت برسم.

توی اتاق کارم مشغول چک کردن پرونده های کاریم بودم که در اتاق زده شد.

اجازه ی ورود دادم و برگشتم سمت در که رادین سینی که روش قهوه و کیک خامه ای بود و با لبخندی که با دیدنش خستگی ام رو به در میکرد وارد اتاق شد.

سینی رو روی میزم گذاشت و سرش رو خم کرد و لبام رو بوسید و گفت:
کمک نمیخوای عزیزم؟!

دستش رو گرفتم و نشوندمش روی پام و گفتم:
چرا اتفاقا یکی از همسرهام رو میخوام که بشینه کنارم و با عشق و محبتی که بهم نشون میده نزاره خسته بشم!

خندید که این بار خودم برای بوسیدنش پیش قدم شدم.
از پشت گردنش گرفتم و لباش رو شکار کردم.

تشنه وارانه به جون لبای هم افتادیم.

با صدای جیغی به سمت نکیسایی که تازه وارد اتاق شده بود سر برگردوندیم.

حرصی لب زد:
نیکان گند زده به خودم و خودش...بعد شما دارین همدیگه رو میخورین؟!

به سر تا پاش و بوی بدی که میداد نگاه انداختیم.

رادین کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
نکیسا جان...آخه قربونت برم چرا با این سر و وضع توی خونه میچرخی...مگه تازه خونه رو تمیز نکردیم...

نکیسا عصبی و با بغض لب زد:
این بچه روی من دستشویی کرده و بعد داری من رو سرزنش میکنی؟!

silent🔇voiceWhere stories live. Discover now