⭐نریمان⭐
منتقلم کردن خونه اش.
چون نمیتونستم بشینم با آمبولانس بردنم.
میگفتن برای گردنم نشست خوب نیست و فقط باید برای چند لحظه بشینم و نه بیشتر و در واقع در موارد لزوم باید میشستم!وقتی روی تخت اتاقی توی اون خونه ی مدرن و اسپورت خوابوندنم نگاهی با تحسین به در و دیوار انداختم.
عاشق خونه های اسپورت بودم که ساده و شیک بودن و نه تجملاتی و زرق برقی!تشکری از همهشون کردم پرستاری مسن که همیشه مراقبم بود روی دستم رو رو نوازش کرد و گفت:
زودی خوب بشو پسر جون...دنیای بیرون منتظرته!لبخندی زدم و گفتم:
چشم خانم...ممنونم از زحماتتون!لبخندی زد و بعد خداحافظی رفتن.
نگاهم به رفتنشون یود که یهو وارد اتاق شد.
سرمی دستش بود که کنجکاو پرسیدم:
دو تا سرم بهم وصله دیگه این برای چیه؟!لبخندی زد و گفت:
این برای یه جور غذاست...به جای غذا باید امروز این رو به بدنت برسونیم...میخوام ازت آزمایش بگیرم و ببینم همه چیت سالمه تا شکستگی ها مفصلی و استخوونیت سریع جوش بخوره!نالون نگاهش کردم و گفتم:
اما من گرسنه امه!لبخند تلخی زد و سرم رو آویزون کرد و دستم رو گرفت و سوزنش رو آروم پارد رگم کرد که دردم اومد اما چیزی نگفتم و گفت:
وقتی این مایع وارد بدنت بشه ضعفت رو میگیره آقای شکمو!آهی کشیدم و گفتم:
من عادتم بود ناهار و شام و میان وعده هام پرچرب و مقوی باشه...مثلا مبارز بودم یه زمانی و مدام در حال تلاش برای ساخت اندامی توپر و قوی!با تحسین نگاهم کرد و به بازوم دست زد و گفت:
اتفاقا توی اتاق عمل دیدم که چقدر بدنت خوب ساخته شده...انگاری خیلی دوست داری ورزش رو...هوم؟!لبخند تلخی زدم و گفتم:
آره خیلی...اما با این سر و وضعی که اون مرتیکه ی آشغال برام ساخته باید یه مدت ازش دور بمونم...میون حرفم دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
قول میدم به قدری خوب بشی که برای تشویقت پایین رینگ اسمت رو صدا کنم...هوم؟!چطوره؟!خندیدم و با ذوق گفتم:
بهترین هدیه ای میشه که میتونم از کسی بعد این همه سختی بگیرم!