🌈راوی🌈
چند ماه بعد...
نمیدونست چیشده!
چیزی که قبل از بستن چشم هاش حس کرد دردی توی پهلوش و بعد هم پرت شدنش روی زمین و بوق ماشینی که یسره توی گوش هاش اکو میشد!چجوری به اینجا رسیده بود؟!
اونقدری غرق افکارش و شکستن قلبش بود که توی حال و دنیای بیرون نبود!
غافل از اینکه غرق در افکار به وسط خیابون رفته!وقتی بهوش اومد روی تخت بیمارستانی که خودش کار میکرد بود.
پهلوش به شدت درد میکرد!وقتی کمی بیشتر جا به جا شد درد سرش هم شروع شد.
لباش رو نمیتونست تکون بده.
دست سمت صورتش برد که و دستی روش کشید که متوجه چند تا خراش نزدیک لباش و روی گونه هاش شد.با صدای آشنایی سرش رو بالا آورد.
با کمال ناباوری دیدش و خودش بود همونی که باعث و بانی این حالش شده بود!قلب بی قراری میکرد و میتپید برای عشقش اما عقل سرکشانه سرش رو به سمت دیگه هدایت کرد.
پسر آروم لب زد:
کار خدا رو میبینی...میگن اگه دو نفر رو بخواد دوباره جلوی هم سبز میکنه همینه ها...کنار تخت که رسید نگران و شاید با بغضی لب زد:
چطوری آخه ندیدمت...هوف...کاش اصلا میمردم قبل این اتفاق!نتونست بی تفاوت باشه نسبت به حرف های گنگش.
متعجب نگاهش کرد و اخمی کرد و لب زد:
این حرف ها چیه که میزنی؟!به چشاش خیره شد و آب دهنش رو صدادار قورت داد و دستی به پشت گردنش کشید و کلافه گفت:
کسی که این...این بلا رو سرت آورده...نفس...هوف...من...منم!شوکه نگاهش کرد و لب زد:
ت...تو؟!نریمان؟!لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
میبینی چقدر نامردم...تو بهم کلی خوبی کردی و باعث حال خوب الآنم هستی ولی من...من جز زخم زدن بهت کاری نکردم...