👒32👒

425 56 15
                                    

🐨رادین🐨

همه ی کار ها رو انجام داده بود.
تموم وسایلمون رو جمع کردم و تویه سه تا چمدون چیدم.
نکیسا هم یه مقدار کمکم کرد اما بیشتر در حالی بازیگوشی بود و یا بخاطر اینکه چرا همه ی عروسک هایی که کوهیار و من براش خریدیم رو نمیاریم باهام بحث میکرد.

بد از بستن آخرین چمدون که برای خودم بود به اطراف نگاه کردم.
نکیسا رو ندیدم.
آهی کشیدم معلوم نیست داره باز چه آتیشی میسوزونه که صداش درنمیاد!

رفتم سمت پذیرایی که دیدمش.
روی پای کوهیار نشسته بود.
کوهیار انگار خیلی خسته بود که نشسته روی مبل خوابش برده بود.
نکیسا با دیدنم انگشت اشاره اش رو روی بینی اش گذاشت و گفت:
شیشش...

با قیافه ی متعجب رفتم سمتشون.
با دیدن صورت کوهیار هم خنده ام گرفته بود و هم از طوفان بعدش میترسید!
با صدای خنده های ریزمون بود که کوهیار چشم باز کرد.
نکیسا جیغی زد و دویید سمتم.
کوهیار متعجب و با اخمی گفت:
چرا جیغ میزنی بچه؟!

اول به نکیسایی که با شیطنت میخندید و پشتم قایم شده بود و بعد به من نگاه کرد و گفت:
چیزی شده؟!

شونه ای بالا انداختم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا نخندم!
اگه میفهمی چه بلایی سر صورتش اومده قطعا یه تنبیه جانانه برامون ترتیب میداد!

بلند شد و رفت سمت سمت سرویس.
یهو صدای دادش اومد که نکیسا دویید سمت اتاق و رفت توی کمد و در رو بست.
اومد بیرون و با صورت اخمالود نگاهم کرد که دست هام رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم و گفتم:
دیگه پسره دیگه شیطونه...

با گام های بلند رفت سمت اتاق که پشت سرش دوییدم.
برگشت سمتم و گفت:
کجاست؟!نگو قایمش کردی که اول از همه تو تنبیه میشی!

خندیدم به چهره ی پر از حرصش.
اومد سمتم که دوییدم سمت در.
با حرص داد زد:
نکیسا اگه همین الآن نیای بیرون قول نمیدم اتفاقای خوبی بیوفته!

نکیسا از توی کمد داد زد:
من این تو میترسم...تاریکه...

خندیدم به خنگ بازیش.
کوهیار رفت سمت کمد و درش رو باز کرد.
نکیسا با دیدن کوهیار جیغی فرابنفشی زد.
کوهیار گوش هاش رو نگه داشت و گفت:
ای پدر سوخته...

نکیسا خواست فرار کنه که کوهیار تو یه حرکت بلندش کرد و پرتش کرد روی تخت.
رفتم سمتش و سعی کردم جلوی کوهیار رو بگیرم.
بینشون وایسادم که کوهیار از بازوم گرفت و پرتم کرد روی تخت و گفت:
اون بچه ی شیطون قراره تنبیه بشه حتما و تو هم به عنوان همدستش!

خندیدیم که کفری شد و داد زد:
زودی هر دوتون لخت شین!

نکیسا ادای دل درد درآورد که کوهیار دست به سینه و با پوزخندی گفت:
عزیزم اینکار ها دیگه هیچ معنی نداره...

با تحکم گفت:
زوددد!

با بغض هر دومون لباس هامون رو درآوردیم.
با دست اشاره داد برگردیم و روی شکم بخوابیم.
بینمون نشست و دستی به برجستگی باسنمون کشید که حس خوبی میداد اما یهو سیلی نچندان محکمی روی یکی از برجستگی هامون زد!
نکیسا جیغی زد اما سرش رو توی بالش فرو برد و سریع هق زد.

silent🔇voiceWhere stories live. Discover now