🐯کوهیار🐯
وقتی رادین رفت پماد سوختگی رو پیدا کنه.
رفتم سمتش که ترسیده نگاهم کرد.
بی توجه به ترس دست زیر زانو هاش و کمرش گذاشتم و بغلش کردم که بدون مقاومتی سر روی سینه ام و گذاشت.لبخندی میون عصبانیتم روی لبام نشست.
زیادی شیرین و دوست داشتنی بود!
سمت حال بردمش و خواستم روی کاناپه بشونمش که نزاشت و گفت:
میخوام تو بغلت باشم!چیزی نگفتم و میون پاهام نشوندمش و روی گردنش و شونه اش رو بوسیدم و دست سمت شکش بردم و از زیر پیرهن با نوک انگشت نرم نوازشش کردم که با ناز سرش رو از پشت به سینه ام تکیه داد و بیشتر بهم لم داد!
به لوس شدنش تو گلویی خندیدم و روی گوشش رو بوسیدم و از دستش که سرخ شده بود گرفتم و دم گوشش لب زدم:
میسوزه خوشگله من؟!سری با ناز و نگاه دلبرانه اش تکون داد که دلم برای معصومیتش رفت.
روی گردنش رو بوسیدم و با خنده گفتم:
پدرسوخته رو نگاه چه نازی هم میکنه!خندید که قربونش رفتم و وقتی رادین اومد با لبخندی زو بهم گفت:
دیدی نمیشه دعواش کنیم؟!از لوپ نکیسا گرفت و نرم کشید و گفت:
این ووروجک کارش رو خوب بلده و با اون ناز و اداش خوب خاممون میکنه!هر سه خندیدیم به حرفش.
توی این لحظه هیچ چیزی نمیتونست خوشیمون رو بهم بزنه حتی بی دست و پایی و خرابکاری های نکیسا!پماد رو آروم روی دستش مالید.
هر چند نکیسا کلی نق زد و از درد و سوزشش اعتراض میکرد!بعد بستن دستش و باند پیچ کردنش لیوان شیر موزی رو بزور به خوردش داد.
کلا این بچه تا بهش غذا نمیدادی لب نمیزد و عجیب بود ویاری که پیدا کرده بود و تنها دوست داشت شکلات و شیرینی بخوره و لب به صبحانه و ناهار و شام نمیزد تا رادین یا من زورش نمیکردیم و لقمه به لقمه توی دهنش نمیزاشتیم!