👒84👒

205 14 0
                                    

⭐نریمان⭐

یه ساعتی میشد که مشغول کتاب هاش بود.
برای اینکه مزاحمش نباشم و حوصله ام سر نره شروع کردم به دراز و نشست زدن و شنا رفتن.

نمیخواستم فکر بد بکنه برای همین تنها پیرهنم رو درآوردم که زیرش یه رکابی مشکی پوشیده بودم.
خب توی خونه تنها با یه لباس زیر ورزشی تمرین میکردم!

حدودا صد تا دراز و نشست رفته بودم که با صداش از حرکت وایسادم.
بهش نگاه کردم که با لبخندش مواجه شدم.
ناخودآگاه به اون لبخندهای شیرین لبخندی نشون دادم.
آروم و شاید خجالت زده گفت:
خیلی سریع و آماده ای...منم تمرین زیاد میکردم اما به خوبی تو نمیرم!

حوله ی کوچیکم رو گرفتم و صورتم و پاک کردم و با خنده گفتم:
اگه بخوای بهت یاد میدم چجپری فرز و سریع باشی دکی جون!

سری تکون داد و گفت:
میخوام...ممنون!

لبخندی زدم و سمت میز کنار تختش رفتم و یه لیوان آب برای خودم ریختم.
در حال سر کشیدنش بودم که دستس رو روی شکمم احساس کردم!

سردی دست هاش با گرمی بدنم در تضاد بود و یه آن داغ کردم!

به صورتش چشم دوختم.
لبخندی زد و گفت:
زیادی سفت نیستن؟!

خمار اون لبخند شیرین بودم و نفهمیدم کی سرم رو خم کردم و لبام روی لباش نشست!

رفته رفته تپشم بیشتر میشد و بیشتر میخواستم.
با صدای ناله ی دردمندش به خودم اومدم و عقب کشیدم و به جای جای بدنش چشم دوختم.
بغض کرده سرش رو پایین انداخت.
از دو طرف صورتش گرفتم و لب زدم:
ببخشید...من نباید اینکار رو میکردم...دردت اومد...بهت آسیب رسوندم...اگه...

دستش رو روی دستم گذاشت و خیره به چشام با چشای نمدارش لب زد:
آره بهم آسیب رسوندی...آسیب رسوندی وقتی اونجوری دوستت داشتم و رفتی...

silent🔇voiceHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin