🌙سمیر🌙
باورم نمیشد کار نریمان باشه!
نگاهش و لحن حرف زدنش خیلی مهربون و پشیمون جلوه میکرد اما من دلم شکسته بود!وقتی کنارم نشست رو ازش گرفتم.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و با لحن نگرانی لب زد:
پهلوت درد نداره؟!اخمی کردم.
بغض به گلوم چنگ مینداخت.
دستش رو سمت صورتم آورد که از مچ دستش گرفتم و جدی و خیره به چشاش لب زدم:
من...من خوبم...شوکه به چشام چشم دوخت و گفت:
سمیر...داری گریه میکنی؟!دستم رو سمت صورتم بردم و متوجه خیسی گونه هام شدم.
اخمم بیشتر تشدید شد و گفتم:
چطور به خودت اجازه دادی اسمم رو به زبون بیاری...مگه همسن و سالتم که اینجوری صدام میزنی؟!لبخند نصف و نیمه ای با خجالت زد و گفت:
واقعا ببخشید...فکر نمیکردم کارم بی ادبی باشه...آقای دکتر!چشم غره ای براش رفتم و خواستم بهش پشت کنم که یهو درد بدی توی پهلوم پیچید.
نفسم قطع شد.
صورتم از درد سرخ شد.
نریمان نگران و ترسیده رفت و پرستار رو خبر کرد.
پرستار و دکتری هم همراهش وارد اتاق شدن.
دکتر تازه کاری بود که یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش.
پیرهنم رو بالا داد و رو به نریمان با اخمی کرد و گفت:
مگه نگفتم مراقبش باش که تکون نخوره...شکستگی داشته و بخیه اش هم جوش نخوره!نریمان کلافه لب زد:
چشم...از حالا به بعد حواسم هست!دکتر با لبخند تلخی رو به چهره ی خسته ام لب زد:
جناب دکتر شما هم لطفا ریکلس باشین دیگه باید متوجه باشین شکستگیتون جدی بوده...درسته؟!خواستم حرفی بزنم که یهو در اتاق زده شد و دو تا مامور وارد اتاق شدن و یکیشون رو بهم گفت:
جناب دکتر برای بررسی یسری جزئیات تصادف اومدیم خدمتون...نیم نگاهی به نریمانی که به شدت معصوم شده بود و سرش پایین بود انداختم و لب زدم:
اگه منظورتون از شکایت و این حرف هاست...من شکایتی فعلا ندارم...