🌙سمیر🌙
دلم میخواست برم حموم اما با وجود نریمان نمیتونستم برم.
خب میدونستم نمیزاره تنهایی برن حموم و میخواد کمکم کنه.
حق هم داشت چون نمیتونستم به تنهایی بایستم و پهلوم و دستم درد میکرد.با بغضی که دوباره به گلوم چنگ مینداخت به نریمانی که داشت اتاق رو مرتب میکرد چشم دوختم.
نمیدونستم چقدر بهش خیره بودم که با خنده اومد سمتم و دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
خنده...ببینم جذابیتم چشت رو گرفته دکی جون که اینجوری بدون پلک زدن بهم خیره شدی؟!اخمی کردم و سیلی به دستش زدم که بیشتر خندید و گفتم:
بیا برو بیرون میخوام برم حموم!روی تخت نشست و گفت:
نوچ...نمیشه تنهایی بری خطرناکه با این سر و وضعت...بی توجه به حرفش پاهام رو از تخت آویزون کردم و دست سالمم رو روی تخت گذاشتم و خواستم بایستم که یهو پهلوم تیر کشید و سورتم از درد جمع شد.
نگران بلند شد و دستش رو دور کمرم انداخت و به خودش چسبوند و گفت:
مرا...مراقب...باش...فاصله ی صورتمون در حد یه بند انگشت بود و برای همین نمیتونست راحت حرف بزنه.
اینکه میدیدم اون هم تا این حد خواستار منه وجودم رو رنگین میکرد.وقتی به لبام خیره شد سرم رو پایین انداختم.
از ضعفم متنفر بودم.
حالا که نمیخواستم زودی بهش پا بدم و نیاز داشتم قوی باشم!
حالا که میخواستم مطمئن بشم واقعا من رو میخواد یا نه؟!آروم خندید و لباش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:
فقط بزار کنارت باشم...قول میدم پشتم بهت باشه...اصلا برای چی باید نگاهت کنم وقتی اذیت میشی...هوم؟!