👒76👒

229 17 0
                                    


🐈نکیسا🐈

با دیدنش شوکه شدم.
نیسا محکم بغلم کرد که لبخندی تلخ زدم و روی صورتش رو بوسیدم و لب زد:
داداشی خوشگلم چطوره؟!دلم برات یه ذره شده بود!

ریز خندیدم و گفتم:
منم همینطور آبجی جونم!

وقتی نیسا از توی بغلم بیرون اومد نریمان لبخندی بهم زد و دستش رو جلوم دراز کرد.
دلم براش تنگ شده بود.
باورم نمیشد که زنده باشه.
اون نزدیکترین دوستم بود و هنوز هم میخواستم دوستم بمونه!

نمیخواستم فقط بهش دست بدم.
رفتم نزدیک تر و محکم بغلش کردم.
نریمان توی شوک کارم بود و حرکتی نمیکرد.
با بغضی لب زدم:
خوبی نریمانی؟!فکر میکردم...

کمرم رو نوازش کرد و نزاشت حرفم رو ادامه بدم و لب زد:
خوبم نکیسا...فقط دلم برات تنگ شده بود!

لبخند تلخی زدم و به چشاش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
شنیدم یه سه قلوی خوشگل دارین!

توی عمق نگاهش غم داشت اما از جنس حسادت نبود!

خندیدم و سری با ذوق تکون دادم و دستش رو گرفتم و سمت سه قلوهام که توی کریرهاشون بودن بردم و گفتم:
بیا ببین چقدر خوشگلن!

لبخندی با ذوق زد و خندید و جلوشون رو زانوهاش نشست و گفت:
وای نکیسا این یکی چقدر شبیه ی توعه...

لبخندی زدم و به رایان نگاهی کردم و گفتم:
آره خیلی هم گریه میکنه انگار روحیه اش هم مثه من شکننده هست!

نگاهش رو به چشام داد و گفت:
واقعا برات خوشحالم...

دستم رو روی دستش گذاشتم و با بغضی لب زدم:
نریمان از دستم خیلی ناراحتی مگه نه؟!

سرش رو تکون داد و گفت:
آره...خنده...تو حتی یه ساعت هم نیومدی توی بیمارستان ملاقاتیم!

اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
میدونستم از لحاظ روحی شکسته شده!
اون مرتیکه ی عوضی بدجوری داغونش کرده بود!

نریمان لبخند تلخی زد و اشکم رو پس زد و گفت:
هی شوخی کردم...میدونم نمیدونستی!

silent🔇voiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora