🐈نکیسا🐈با دیدنش شوکه شدم.
نیسا محکم بغلم کرد که لبخندی تلخ زدم و روی صورتش رو بوسیدم و لب زد:
داداشی خوشگلم چطوره؟!دلم برات یه ذره شده بود!ریز خندیدم و گفتم:
منم همینطور آبجی جونم!وقتی نیسا از توی بغلم بیرون اومد نریمان لبخندی بهم زد و دستش رو جلوم دراز کرد.
دلم براش تنگ شده بود.
باورم نمیشد که زنده باشه.
اون نزدیکترین دوستم بود و هنوز هم میخواستم دوستم بمونه!نمیخواستم فقط بهش دست بدم.
رفتم نزدیک تر و محکم بغلش کردم.
نریمان توی شوک کارم بود و حرکتی نمیکرد.
با بغضی لب زدم:
خوبی نریمانی؟!فکر میکردم...کمرم رو نوازش کرد و نزاشت حرفم رو ادامه بدم و لب زد:
خوبم نکیسا...فقط دلم برات تنگ شده بود!لبخند تلخی زدم و به چشاش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
شنیدم یه سه قلوی خوشگل دارین!توی عمق نگاهش غم داشت اما از جنس حسادت نبود!
خندیدم و سری با ذوق تکون دادم و دستش رو گرفتم و سمت سه قلوهام که توی کریرهاشون بودن بردم و گفتم:
بیا ببین چقدر خوشگلن!لبخندی با ذوق زد و خندید و جلوشون رو زانوهاش نشست و گفت:
وای نکیسا این یکی چقدر شبیه ی توعه...لبخندی زدم و به رایان نگاهی کردم و گفتم:
آره خیلی هم گریه میکنه انگار روحیه اش هم مثه من شکننده هست!نگاهش رو به چشام داد و گفت:
واقعا برات خوشحالم...دستم رو روی دستش گذاشتم و با بغضی لب زدم:
نریمان از دستم خیلی ناراحتی مگه نه؟!سرش رو تکون داد و گفت:
آره...خنده...تو حتی یه ساعت هم نیومدی توی بیمارستان ملاقاتیم!اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
میدونستم از لحاظ روحی شکسته شده!
اون مرتیکه ی عوضی بدجوری داغونش کرده بود!نریمان لبخند تلخی زد و اشکم رو پس زد و گفت:
هی شوخی کردم...میدونم نمیدونستی!
![](https://img.wattpad.com/cover/265213359-288-k442381.jpg)