🌈راوی🌈یک ماه بود از حال بد نکیسا میگذشت!
نکیسا بهتر نشده بود که بد تر شده بود!
هر چی میخورد یا بالا نیاورد یا دوست نداشت و تنها چیزی که توی این مدت میتونست بخوره و البته کوهیار بزور بهش میداد سوپ بود!رفته بودیم آلمان و زیر نظر بهترین دکتر ها بود و قرار شد هر آزمایشی از خون و ژنتیک و... ازش بگیرن!
خیلی لاغر شده بود و ضعیف و حتی برای راه رفتن هم رادین بهش کمک میکرد و از بازوش میگرفت و نه سرویس رو خودش میرفت و نه حموم!توی یه اتاق وی آب پی توی بیمارستان خصوصی بستری بود.
نمیزاشت به دقیقه هم رادین از کنارش بلند بشه و تنها با ورود دکتر کوتاه میومد تا معاینه اش بکنه و بعد از رفتنش سریع عین پسر کوچولو ها لج میکرد و بغل میخواست!رادین مشغول سوپ دادن به نکیسا شد.
بعد هر قاشق هم باید می بوسیدش تا راضی میشد قاشق بعدی رو بخوره کلا بازیشون بود و توی خونه هم همین جوری غذا میخورد!
وقتی قاشق آخر رو داد در اتاق باز شد و یادش رفت بوسش کنه که نکیسا با لبای آویزون نگاهش رو به کوهیار داد.
کوهیار لبخندی بهش زد و اومد جلو و روی لباش رو بوسید و گفت:
آخریش سهم من بود دیگه!با ناز لبخندی زد که کوهیار روی مو هاش رو نوازش کرد و رو به رادین گفت:
عزیزم باید بریم خونه که هم به دوشی بگیریم و هم برای این و وروجک چند تا وسیله بگیریم!بعد رو به نکیسا گفت:
این آقا خوشگله هم میخوابه تا ما برگردیم...باشه؟!نکیسا به سختی قبول کرد و هر دوشون از اتاق خارج شدن!
میون راه کوهیار چیزی که از دکتر نکیسا شنیده بود توی سرش میگشت و نمیدونست چطوری به رادین بگه!
میون راه بود که کنار زد و نگه داشت.
رادین متعجب از ایستادن ماشین کنار جاده برگشت سمت کوهیار و گفت:
چیزی شده وایسادی عزیزم؟!کوهیار نگاه نگرانش رو داد به رادین و گفت:
ببین رادین...بیا قول بدیم به هم که هر جوری که شده نزاریم انگیزه ی نکیسا برای ادامه دادن به زندگیش کم بشه...خب میدونی...رادین نگران میون حرفش پرید و لب زد:
چرا اینقدر نگرانی؟!اتفاقی افتاده مگه براش؟!جواب آزمایش هاش بد بوده؟!کوهیار اولش میخواست همینجوری غمناک ماجرا رو پیش ببره اما لرزیدن چشای رادین که معصومیتت رو دو چندان میکرد چنین اجازه ای بهش نداد و زد زیر خنده!
رادین ناباور و شوکه نگاهش کرد و گفت:
چرا میخندی کوهیار؟!من رو دست انداختی؟!چیزی زدی سر صبحی؟!کوهیار با نگاهی خندون به مقابلش نگاه کرد و لب زد:
به نظرت این یه معجزه یا یه هدیه از طرف خدا یا فرشته ها نیست؟!رادین کم طاقت نق زد و گفت:
نکیسا چشه کوهیار؟!خواهش میکنم بگو...از بازوش گرفت و فشرد که کوهیار لبخندی با بغض به خبر محشری که شنیده بود زد و گوشیش رو درآورد عکسی که از آزمایش نکیسا گرفته بود رو به سمتش گرفت و گفت:
اینه همون هدیه ی عجیبی که حتی علم پزشکی رو هم زیر سوال برده!رادین چیزی از امور پزشکی نمیدونست اما انگلیسیش که خوب بود!
چیزی که میدید رو نمیدونست باور کنه!
عکس از سونوگرافی نکیسا بود که اشاره ی بارزی به بارداریش میکرد!ناباور دست روی دهنش گذاشت و یا خدایی زمزمه کرد و به کوهیار نگاهش رو داد.
کوهیار آب معنی کوچیکی به سمتش گرفت و با لبخندی گفت:
یکم ازش بخور آروم شدی بهت همه چی رو میگم!
![](https://img.wattpad.com/cover/265213359-288-k442381.jpg)