🌙سمیر🌙
وقتی برگشتم سریع سمت اتاقش رفتم و با چشم تو چشم شدنش باهام لبخندی زدم و گفتم:
سلام...سر حالی؟!سلامی کرد و سری تکون داد که آبمیوه ی طبیعی که براش گرفته بودم رو روی میز کنار تختش گذاشتم و گفتم:
نمیدونستم چه طعمی دوست داری برای همین چند میوه اش رو گرفتم!ممنونی زیر لب گفت که متوجه بی حالیش زدم و کنارش روی تخت نشستم و دست روی دستش گذاشتم و گفتم:
یه آقا پسری اینجا کسل به نظر میرسه...هوم؟!چیزی نگفت که لبخند تلخی زدم و گفتم:
میخوای حرف بزنیم؟!نگاهش رو بهم داد و گفت:
چیزی نیست...اخمی کردم و گفتم:
من نمیخوام این رو ازت بشنوم...میخوام حرف بزنی تا هیچی روی دلت سنگینی نکنه عزیزم...باشه؟!با بغض نگاهم کرد و گفت:
چه فرقی میکنه...اول و آخرش من اینجا روی تخت افتادم...چی میخواد درست بشه؟!اون مرتیکه آدم میشه قبل مرگش؟!نکیسایی که میخواستم حداقل باهاش دوست بمونم برمیگرده؟!با اعصابی خورد بابت تموم اتفاق های ناگواری که براش افتاده بود نفسی کشیدم و گفتم:
نریمان...ببین...گوش کن...گاهی زندگی اونجوری که دلت میخواد پیش نمیره...خدا چیزهایی رو ازت میگیره و ازشون دور میشی و نمیتونی بهشون برسی...پس باید رهاشون کنی و از یه طریق دیگه ای وارد زندگی بشی...مطمئن باش افراد دیگه ای هم هستن توی زندگی که بخوان برای اونا باشی!
![](https://img.wattpad.com/cover/265213359-288-k442381.jpg)