👒13👒

560 63 14
                                    


🐈نکیسا🐈

با غلتی که زدم چشام رو باز کردم...
بدنم درد میکرد و انگار از یه بلندی افتاده باشم روی جسم سخت و جالب اینجاست که جایی از بدنم نشکسته بود و میگفتن فقط ضربه خورده و کوفته هست!:/

با دیدن اتاقی شیکی که توش بودم...
سوالی که یهویی اومد توی ذهنم این بود که دقیقا کجا هستم؟!
تا خواستم تکون بخورم سرم تیر کشید و چشام سیاهی رفت...
ناله ی آرومی کردم که مصادف شد با باز شدن در اتاق...
اون آقاهه کوهیار بود...
با دیدن صورت جمع شدم اومد سمتم و نگران از چونه ام گرفت و توی صورتم خیره موند...
🐅جاییت درده؟!:(

بیخیال دردم شدم و معصوم نگاهش کردم...
🐈من چرا اینجام؟!:(

لبخند تلخی زد...
🐅اگه بگم اینجا خونه ی همیشگیه توعه بدت میاد؟!:)

چی؟!
من برای چی باید اینجا میموندم؟!
با باز شدن در اتاق و دیدن رادین بیشتر از قبل شوکه شدم!
اون اینجا چی میخواست؟!
با کمال شوک و تعجب بهشون خیره شدم...
باید میرفتم؟!
مگه میتونم با این بدن داغونم برگردم پیش اون مرتیکه؟!
خواهرم چی میشه پس؟!:(:/

رادین با لبخند مهربون و همیشگیش اومد کنارم نشست روی تخت و موهام رو نوازش کرد...
🐨بهتری پیشی خوشگله؟!:)♡

فقط نگاهش کردم...
کوهیار لبخندی زد و مضطرب نگاهم کرد...
🐅از چیزی نترس قرار نیست اینجا کسی بهت آسیبی برسونه البته تا وقتی که پسر خوبی باشی!:)

اون چی داشت میگفت؟!
مگه پدرمه که برام قانون تعیین میکنه؟!
دست رادین رو پس زدم از رو سرم و خواستم بلند بشم که باز سرم تیر کشید...
🐈آهه...هق...

سریع اشکم دراومد زیادی تیر کشیدنش دردناک بود!:(

کوهیار و رادین نگران خواستن کمکم کنن دوباره دراز بکشم روی تخت که عصبی و کلافه...
🐈بهم دست نزنین...هق...من میخوام برم پیش نریمان...زنگ بزنین بهش بگین بیاد!:(

رادین نگران من رو نگاه میکرد...
کوهیار بعد مکثی پوزخندی زد و از چونه گرفت و خیره توی چشام جدی و عصبی...
🐅من از کسی که کل زندگیم حاضرم براش بدم نمیگذرم!:/

دستش رو پس زدم و با هق هق...
🐈تو دیگه کی هستی؟!دست از سرم بردار...من کم زخم نخوردم که الآن بخوام توسط تو اذیت بشم!:/

🐅کوهیار🐅

میدونستم سرکشی میکنه!:/
میدونستم باید بزور نگهش داشت!:(

وقتی با هق هق حرف میزدم قلبم فشرده میشد!:(♡

چشای زیباش بارونی شده بود و با ناله حرف میزد...
گه گاهی صورتش از درد جمع میشد و نباید به خودش فشار میاوردم!:/

از رو باخت بلند شد و خواست از اتاق بره بیرون که از بازوش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و رادین اشاره دادم بره بیرون...
رادین ترسیده خواست چیزی بگه که بلند...
🐅گفتم بیروووون!:/

silent🔇voiceWhere stories live. Discover now