🌙سمیر🌙وقتی اومدم خونه روی مبل پیداش کردم.
نگران رفتم سمتش.
سرش رو انداخته بود پایین و معلوم بود که درگیر اتفاقاتی هست که بینمون افتاده!
وقتی سرش رو بالا آوردم و دیدم گریه کرده قلبم فشرده شد.
توی بغلم کشیدمش که مقاومت نکرد اما معلوم بود راضی هم نیست.روی موهاش رو نوازش کردم و لب زدم:
بریم توی اتاق؟!نباید زیاد بشینی عزیزم برات خوب نیست...میون حرفم لب زد:
چرا باهام اینجوری رفتار میکنی؟!لبخندی زدم و خیره به چشای جدیش لب زدم:
خب چون دوست...دوستت دارم...کلافه محکم از بازوم گرفت و گفت:
چطور میتونی اینقدر راحت این رو بگی؟!اخمی کردم و گفتم:
عاشقی همینه...همینقدر ساده دلت اسیر میشه...محکم تر بازوم رو فشرد و گفت:
اینقدر الکی این رو نگو...دست روی دستش که داشت بازوم رو میفشرد گذاشتم و حرصی گفتم:
نریمان...عصبی بازوم رو رها کرد.
خواست بلند بشه که یهو دردش گرفت.
وقتی دست روی رونش گذاشت و صورتش از درد جمع شد نگران گرفتمش و دوباره نشوندمش و دلخور گفتم:
نریمان مگه بچه ای که بهت میگم بدنت هنوز تقویت نشده و کامل خوب نشدی و باهام لج میکنی؟!یهو بی اختیار بغض کردم و لب زدم:
اگه نمیخوای این عشق رو...خب کافیه بگی نمیخوای...مطمئن باش بهت آسیبی نمیرسونم!با صدای آیفون بود که از جام بلند شدم و سمت اسکرینش رفتم.
پدر نریمان بود!
دکمه رو فشردم و گفتم با احترام گفتم بفرمایین و کمی بعد جلوی در به استقبالشون رفتم.وقتی روی مبل نشست براش آبمیوه و کیک آوردم.
با لبخندی تشکر کرد.
مقابلش کنار نریمان نشستم که با لبخندی پر از تشکر و شرم لب زد:
اومدم که دیگه پسرمون رو ببرم...خب خودش هم موذبه و بهم زنگ زد و گفت بیام دنبالش و...حرف میزد اما من پر از بغض بودم.
عین نوجوونی که شنیده باشه دوستش ندارن شکستم!