part 18

17 6 0
                                    

بکهیون :
اخر شب با تردید رفتم تو اتاق چون همه میخواستن بخوابن آروم درو باز کردم یه نیم نگاه به اتاق انداختم ببینم چانیول کجاست که دیدم رو تخت دراز کشیده داره کتاب میخونه من سرمو برگردوندم بدون حرف اومدم داخل رفتم سمت کاناپه نشستم گوشیمو زدم تو شارژ بلند شدم لباسامو برداشتم رفتم تو حمام عوض کردم وقتی اومدم بیرون چانیول رو تخت دراز کشیده بود منم بالشتمو برداشتم رفتم سمت کاناپه چون نمیتونستم اونجا بخوابم ، دراز کشیده بودم که چانیول گفت
+ چرا رو کاناپه خوابیدی؟
_ نه خوبه راحته جام
+ اونجا کمرت درد میگیره بیا سر جات اگه معذبی من میرم بیرون
_ اوومم نه اخه
یهو از جا بلند شد اومد سمت کاناپه من یهو هول شدم سریع بلند شدم تو جام نشستم با صدای آروم ولی با کمی مکث بهم گفت
+ بکهیون من بابت اتفاق عصر متاسفم نباید بدون اجازه ات اینکارو میکردم یا اصلا نباید اینکارو میکردم ... حق داری بخوای منو نبینی
_ نه اینطور نیست من فقط شوکه شدم سهون اصلا به شرایط فکر نمیکنه
+ الانم اگه قرار اینجا بخوابی من میرم تو حال تو راحت باشی
سرمو به چپ و راست تکون دادم
_ تو برو بخواب من الان خوابم نمیاد بعد میام میخوابم
بلند شد رفت رو تخت خیلی راحت خوابید من تو فکر بودم از پشت پنجره به آسمون شب نگاه میکردم که به خودم اومدم دیدم ساعت ۲ شبه و من دو ساعته همینجوری تو فکرم اروم بلند شدم رفتم تو تخت بخوابم که وقتی طبق عادت به پهلو خوابیدم نیمرخشو میدیدم اینجوری اصلا خوابم نمیبره چشامو بستم ولی صدای نفساش ... چشامو باز کردم دوباره چرخیدم تو جام انقدر بدخواب شده بودم که چشمام به ساعت افتاد ساعت سه و نیم شب رو نشون میداد با هر اجباری چشامو نگه بستم سعی کردم بخوابم ...
وقتی بلند شدم سرمو چرخوندم ساعتو ببینم وای تا الان خواب بودم ؟ چجوری ؟ ساعت ده و نیم بود که سریع بلند شدم رفتم سمت دوش و اماده شدم برم پایین پیش بقیه

هانیول
با صدای در بیدار شدم رفتم درو که باز کردم چانیول بود بهم گفت تو شرکت یه مشکلی پیش اومده که حتما باید بره ... اومدم دوباره بخوابم ولی انگار دیگه بیخواب شدم ، یه دوش گرفتم رفتم سمت آشپزخونه ببینم واسه صبحونه چیا داریم وقتی در یخچال رو باز کردم تقریبا چیز خاصی داخلش نبود همینجوری تو طبقاتو نگاه میکردم که یکی گفت
+ نگرد چیزی داخلش نیست
در یخچالو بستم نگاه کردم دیدم جونگین تکیه به ستون دست به سینه نگاه میکنه
_ خب اینجوری که مشخصه باید برم خرید
+ بیا باهم بریم منم زود بیدار شدم حوصلم سر رفته همه خوابن
_ پس من میرم حاضر بشم بیام
وقتی آماده شدم جلو در منتظر وایساده بود باهم رفتیم به فروشگاه نزدیک ویلا که فروشنده اش یه خانوم مسن خیلی مهربون رفتیم وقتی وارد شدیم رو به خانوم لی گفتم
+ سلام خانوم لی امروز حالتون چطوره؟
_ ببین کی اومده ...سلام دخترم خیلی وقته اینطرفا ندیدمت
+ آره سرم شلوغ بود وقت نمیکردم بیام
_ میبینم که اندفه تنها نیومدی ... دوست پسرت خوشتیپههه
معذب لبخند زدم به جونگین نگاه کردم که سلامی داد
+ نه ایشون همکارمه خانوم لی
_ به هر حال بهم میاید
دوباره خنده ای کردمو رفتم سمت قفسه ها به جونگین گفتم
+ خانوم شوخ طبعی ایه
_ معلومه شمارو هم خوب میشناسه
+ هروقت میام اینجا بهش سر میزنم
همینجوری که یه سری چیزا برداشتیم رفتم سمت یخچال سرم تو یخچال بود که بیستنیارو دیدم لبخندی زدمو پرسیدم بستنی که همه دوست دارن چه طعمی بگیریم؟
دیدم جواب نمیده برگشتم نگاش کنم ببینم کجاست که تا دیدمش تعجب کردم نگاهم به نگاهش قفل شد داشت به من اینجوری نگاه میکرد ؟ نگاهش ... یه چیزی تو چشماش داره ولی چی نمیدونم شاید یه چیزی شبیه کشش . چرا ؟؟ چند ثانیه نگاهمون بهم خیره بود که اومد جلو نزدیک گوشم رو به بستنیا گفت
+ فکر کنم وانیلی یا شکلاتی بهتر باشه
وقتی سرمو برگردوندم ... از این فاصله نزدیک خیره به نیم رخش شدم رنگ پوستش با رنگ موهای نقره ایش ،چه تضاد قشنگیو درست کردن چرا تاحالا بهش دقت نکرده بودم چرا از این فاصله کم حس میکنم دارم ذوب میشم محوش بودم برگشت سمتم دستشو تکون داد
+ حواست هست ؟؟
_ اوه ارهه ... به نظرم دوتاشو برداریم کنار هم خوب میشن
لبخند زدمو دوتاشو برداشتم رفتیم سمت صندق
بعد اینکه خریدمونو کردیم راه افتادیم سمت ویلا

see diamondWhere stories live. Discover now