دیگر نمی توانست بیشتر از آن در هتل بماند. به دیوارهای تنگ و سروصدای بیرون عادت نداشت. خصوصاً بعد از دیدن مینهو و صحبت با او خاطرات تلخ گذشته هجوم آورده برای فرار تقلا میکرد. شاید هم همه اینها بهانه بود تا به دیدن تهیونگ برود.
شب نزدیک بود و برعکس باقی شبها بجای سیر کردن شکمش به خاموش کردن هوسش نیاز داشت. پس بدون آنکه ساکش را باز کند برداشت و برای تصفیه حساب از اتاق بیرون زد. نمی دانست اگر در خانه ی تهیونگ می رفت و با او روبرو میشد چه میتوانست بگوید.
مسلماً مورد تعجب و تمسخر قرار میگرفت ولی برایش مهم نبود. هر چند نمی توانست حرفهای مینهو را باور کند ولی یا اگر راست میگفت و او فقط یک انسان نرمال بود که با داروهای روان گردان و جلسات روانشناسی به شخصی که در آینه می دید تبدیل شده بود؟
یا اگر بتواند دوباره مثل باقی مردم زندگی و رفتار و عاشقی کند؟ آن وقت حتی نیاز نبود دنبال راز تهیونگ باشد یا برای مخفی نگه داشتن ذاتش دست به قتل بزند!─── ・ 。゚⊛: *.🩸.* :⊛゚。・───
"خدای من! چیکار کردی تو؟!"
هیوک لحظه ای شوکه از چیزی که شاهد بود در ورودی آشپزخانه میخکوب شد.جینگو دو دستی خود را بالا کشید و وزنش را لب سینک انداخت: "جلو نیا بابا! همه جا شیشه ست!"
ولی هیوک با گیجی غرید: "من دمپایی دارم" و با عجله داخل شد: "تکون نخور!" خود را به پسرش رساند، بازویش را از پهلو دور کمرش قلاب کرد و با خشونت داد کشید: "دمپایی تو کو؟!"
جینگو در تعجب از قدرت جسمانی پدرش که او را از زمین کند و به هوا بلند کرد جیغ کودکانه ای کشید و از ترس آن که هیوک نتواند نگهش دارد دو دستی گردن او را بغل کرد.
هیوک بازوی دیگرش را هم زیر زانوهای پسرش حلقه کرد، چرخاند و او را روی میز سنگی آشپزخانه نشاند. جینگو با شوق از این که در آغوش پدرش است نمی خواست به این زودی رهایش کند ولی هیوک با تندی دستهای او را از گردنش باز کرد و به کف آشپزخانه که خورده شیشه ها زیر دمپایی هایش خرت خرت صدا میدادند نگاه کرد: "چطوری این اتفاق افتاد؟"
جینگو با خالی شدن بازوهایش تازه درد کشنده ی کف پاهایش را حس کرد و به نالیدن افتاد: "نمیدونم...زمین خیس بود انگار...دمپایی از پام دراومد..." نمی توانست داستان حسابی سرهم کند. خم شد و ساق پای راستش را که دردش بیشتر بود بی اراده گرفت.
هیوک یکی از دمپایی های او را میان شیشه ها دید و آن یکی را زیر کابینت. قبل از آن که بتواند حرف دیگری بزند یا حرکتی بکند قطره خونی بر کاشی سفید افتاد و دلش لرزید!
"بذار ببینم..." خم شد و با دیدن پاهای دریده و خونالود جینگو و شیشه هایی که هنوز داخل مانده بودند از ترس و ترحم لبش را گزید: "اووووف! ببین چیکار کردی!" ولی بموقع ناله اش را خفه کرد تا پسرش را بیشتر از آن نترساند!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampiroبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...