بطری به دست قدم میزد و با کنجکاوی به همه چیز نگاه میکرد: "خونه ی قشنگی داری...مال خودته یا اجاره ست؟"
یونگی با دو گیلاس خالی در دست به دنبالش روان بود: "البته که اجاره ست! با رانندگی همین بتونم خرجمو دربیارم"
هوسوک به سمت پنجره ی هال رفت و نگاهی به بیرون انداخت: "یا عکاسی؟"
یونگی وسط هال سرپا ماند تا ببیند مهمانش قصد دارد کجا بنشیند.
"اونو هنوز در حد دستیاری دارم یاد میگیرم فکر نکنم به جایی برسم""ارث چی؟" هوسوک رو به او چرخید: "کسیو نداری؟"
یونگی به سر خودش اشاره کرد: "نتونستی بخونی؟ منم از بچه پرورشگاهیا بودم"
هوسوک به شوخی او لبخند زد: "دوست دارم حرف بزنی صداتو بشنوم!" و اینبار برگشت و سمت دری که به هال باز میشد راهی شد: "اینجام حتماً اتاق خوابته!"
یونگی معذب از سرک کشی شاهزاده ای چنین با ابهت و ثروتمند در کلبه ی حقیرانه ی او دنبالش سرعت گرفت: "مشکلی با نوشیدن شراب یا چیزای
دیگه نداری؟!" سوالش کاری از پیش نبرد و هوسوک وارد اتاق خوابش شد."نه ندارم!" و نگاهش روی تخت تک نفری و بهم ریخته قفل شد: "همیشه رو این تخت تنها خوابیدی مگه نه؟!" و رو به او کرد و چشمک شیطنت آمیزی زد: "باکره ای!"
یونگی از خجالت فوتی کرد: "بازرسی هات تموم شد برگردیم هال؟" و گیلاسها را نشانش داد.
هوسوک بجای جواب دادن لب تخت نشست تا انتخابش را نشان بدهد: "بگو ببینم...چی میخوایی در مورد من بدونی؟" و بطری را به سمت او دراز کرد.
یونگی مجبور شد گیلاسها را روی پاتختی کوچکش بگذارد تا بطری را بگیرد: "همه چیو...از اولش! از کجا اومدی؟! چرا اومدی؟ چطور توی این جریانات قرار گرفتی و..." در بطری را برداشت.
هوسوک سیری ناپذیر صورت معصوم یونگی را تماشا میکرد: "نه! هیچکدوم از اینا برات مهم نیست! سوال اصلی رو بپرس!"
یونگی درگیر ریختن شراب بود: "حالا که میدونی چرا بپرسم؟ جوابمو بده!"
هوسوک خیره به گیلاسی که پر میشد زمزمه کرد: "چرا تو؟!...درسته؟"
یونگی بطری را کنار گیلاس خالی گذاشت و پر را برای او دراز کرد: "آره خب... اگه تو واقعاً ولاد هشتم هستی...از شاهزاده های نسل دراگون، با اونهمه قدرت و توانایی های عجیب، مسلماً هر کسیو هر وقت بخوایی میتونی داشته باشی!"
هوسوک گیلاس را گرفت و نیشش با شرارت باز شد: "خب تو رو میخوام!"
چهره ی یونگی دوباره در هم رفت: "پس...پس یعنی منو موقتاً واسه..." خجالت کشید حرفش را کامل کند به هر حال نیاز هم نبود.
هوسوک منظورش را فهمید و اخم کرد: "باورم نمیشه در مورد من اینطوری فکر میکنی!"
یونگی در تلاش بی فایده برای خونسرد نشان دادن خود، قدمزنان به سمت پنجره رفت تا پرده ها را باز کند: "اگه تو جای من بودی چی فکر میکردی؟ من یه راننده ی ساده و بی چیز هستم و تو..."
YOU ARE READING
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampireبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...