"نمیخوای چیزی بگی...؟!"
کلمه بابا تا نوک زبانش آمد اما لبهایش را بهم فشرد و مانع بیانش شد.هیوک چنان با کارد و چنگال مشغول بود که انگار در حال جراحی مغز بود. خوردن تنها راه فرار از تماس چشمی با جینگو بود.
"من که چیزی برای گفتن ندارم اما تو...شاید بخوایی همه ی اینا رو توضیح بدی"برعکس، جینگو با وجود گرسنگی و غذای مورد علاقه در مقابلش، چنان تنش میلرزید که حتی نمی توانست دستهایش را تکان بدهد.
"مگه...همه چیز واضح نیست؟!" یک لبخند خشک و خجل به لب آورد.هیوک همچنان سر به زیر داشت: "مثلاً اینکه...کی فهمیدی؟!"
جینگو نفس سختی کشید و تکیه زد: "با اون سوتی های عمه و مادربزرگ انتظار داشتی نفهمم؟!"
هیوک بالاخره دستهایش را تا لبه ی میز پایین آورد و سرش را بلند کرد. مجبور بود سوتفاهم سوالش را برطرف کند.
"کی فهمیدی که احساساتت نسبت به من تغییر کرده؟"جینگو یک نگاه به چشمان همیشه جدی پدرش انداخت و بدتر هول کرد.
"راستش...نمیدونم! یهو متوجه شدم که از صمیمیت تو با کیم تهیونگ حسودیم میشه و...فهمیدم این حس طبیعی نیست!"هیوک شب تولد جینگو را به یاد آورد و بی اختیار لبخند تلخی بر لبش نشست.
"اون لیوانا رو عمداً شکستی؟"سر جینگو دوباره پایین افتاد و قلبش از یادآوری تلخی آن شب و درد صبح بعدش تیر کشید.
"میخواستم کمی از توجهت رو داشته باشم!"قلب هیوک هم تیر کشید. انگار می توانست زخمهای پای پسرش را به همان تازگی ببیند. کارد و چنگال را درون ظرف رها کرد و آهی کشید: "تو که میدونستی این درست نیست پس چرا کاری نکردی؟!"
جینگو با خشم سربلند کرد و به چشمان هیوک که شرم و دو دلی در آنها موج میزد خیره شد: "چیکار باید میکردم؟! جلوی خودمو میگرفتم؟ یا احساساتمو تغییر میدادم؟ یا به خودم دروغ میگفتم؟!"
هیوک هم اخم کرد: "حالا چیکار میخوایی بکنی؟"
جینگو شوکه شد: "اینو تو باید بگی!"
هیوک گیج تر شد: "من؟! چی باید بگم؟!"
جینگو با ترس آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید تا جسارت بگیرد و بگوید: "میتونی احساساتت رو نسبت به من تغییر بدی؟!"
اخم هیوک از شدت تعجب باز شد و حتی چشمانش گرد شد: "مزخرف نگو! تو هنوز هم پسر منی!"
جینگو از برخورد غیرمنتظره ی هیوک بی اختیار عصبانی شد: "ولی اونشب مثل یه عاشق منو بغل کردی و بوسیدی و حتی اگه من..."
هیوک با غرش بلند سعی کرد ساکتش کند: "من مست بودم!"
نگاه مشتری ها به سمت آنها برگشت و جینگو که این فرار پدرش را حدس نزده بود، با خشم دستمال سفره را از روی زانوهایش جمع کرد و مچاله روی میز پرت کرد: "میدونستم مثل ترسوها میزنی زیرش!" و از جا بلند شد.

BINABASA MO ANG
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampireبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...