🩸Cнαpтer41-42🍷

1.2K 291 77
                                    

صدای نفس های کند تهیونگ نشان از خواب عمیقش می داد. چند بار به سر جونگ کوک زد دست او را لمس کند یا باز هم از آن دهان نیمه باز بوسه بگیرد یا لااقل دسته موهای خوشرنگی که روی صورت زیبایش افتاده بود کنار بزند تا اذیت نشود ولی میترسید بیدارش کند و این حسش به اندازه تمام جوک های دنیا خنده دار بود.

او که تا همین اواخر ظالمانه به آدمهای بی گناه حمله میکرد، گردنشان را وحشیانه می دردید و خونشان را تا آخرین قطره مینوشید چطور حالا حتی دلش نمی آمد یکی از همان جوانان را نوازش کند مبادا از خواب بیدارش کند؟!

کلافه از یادآوری طرز زندگی اش، از لب کاناپه بلند شد و با قدمهایی که سعی میکرد آرام بردارد، به سمت پنجره رفت و از بیکاری نگاهی به بیرون انداخت. همه جا خلوت و ساکت بود ولی آسمان سرمه ای رنگ نشان از نزدیکی صبح میداد.
شب طولانی و عجیبی پشت سر گذاشته بودند و او حالا در بعید ترین جای دنیا ایستاده بود.

دست ها را در جیب شلوارش فرو کرد تا راحت تر به تماشای آسمان بایستد که انگشتانش به موبایلش خورد و یادش آمد گوشی اش شارژ نداشت.
حتماً مینهو بارها زنگ زده بود! یک نگاه احتمالی به اطرافش انداخت و پای میز کار تهیونگ چند راهی برق با شارژری وصل به پریز دید. چمپاتمه زد و امتحان کرد ولی سر فیش با گوشی او نمیخورد. بهتر دید به آتلیه برود شاید آنجا کسی شارژرش را جا گذاشته باشد. پس همانطور پاورچین و بی صدا دفتر تهیونگ را ترک کرد.

─── ・ 。゚⊛: *.🩸.* :⊛゚。・───

اطراف تاریک تر از آن بود که بتواند چیزی از ساختمان سوخته را ببیند. هر چند چیزی هم برای دیدن باقی نمانده بود. بارها به آنجا سر زده بود. آن خرابه ی نفرین شده بعد از بیست سال به یک تپه ی سیاه و زشت تبدیل شده بود اما هیوک هنوز هم می توانست سردی آن زیرزمین و بوی خون را حس کند.

بطری را دوباره بالا آورد و جرعه ی تلخ دیگری نوشید. هوای صبحگاهی سرد بود و الکل با وجود اینکه گرمش میکرد ولی خنکی آزار دهنده ای داشت. پس روی سقف ماشین خاموش گذاشت تا دستهایش برای روشن کردن سیگار خالی شود.

حالا که دلش برای صحبت با جونهو تنگ شده بود شاید منطقی بود سر خاکش میرفت ولی آنجا؛روبروی ویرانه ی آزمایشگاه؛ حضور جونهو را بهتر حس میکرد. جایی که چند سال دوشادوش هم کار و تحصیل کردند تا اینکه افکار و مسیر و اهداف غلط استاد باعث جدایی و...مرگ جون شد.

سیگار به لبش گذاشت و کبریت را کشید. نورش تاریکی اطراف را لحظه ای شکافت و خاموش شد...
"پسرت خیلی بزرگ شده جون..."
از صدای خشک خودش ترسید. شاید مست شده بود که اینطور بلند حرف میزد: "خیلی دوست داشتنی شده...درست مثل خودت"
خنده ریزی کرد و با یک پک طولانی ریه هایش را از دود پر کرد: "میترسم جون...میگی چیکار کنم؟!" چشمانش در تاریکی چرخید. انگار منتظر کسی یا جوابی بود که بناگه گوشیش زنگ خورد و او را ترساند.
یونگی بود.

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now