🩸Cнαpтer71🍷

907 265 173
                                    

یونگی پشیمان از نشان دادن هیجان بچگانه اش، لبخندش را محو کرد: "اینکه مجبورید هی خون بخورید سخت نیست؟!"

هوسوک آرام گیلاس را پایین آورد و خیره به چشمان پرمژه ی یونگی لبخند زد "همیشه کسایی هستن که لایق مرگن!"

یونگی از جواب ترسناک هوسوک یکه خورد: "ما حق قضاوت در مورد چنین چیزی رو نداریم"

هوسوک اخم کرد: "یکیش استاد...بنظرت مستحق مرگ نبود؟"

یونگی مه آلود آزمایشگاه و درد و رنجهایی که کشیده و ترسهایی که با آن ها مواجه شده بود را به یاد آورد و دلش فشرده شد ولی هنوز نمی توانست قانع شود.
نیاز نبود احساسش را به زبان بیاورد به هر حال هوسوک میتوانست بفهمد: "یا پسرش که میخواد راهشو ادامه بده؟!"

با جمله ی دوم هوسوک، یونگی مضطرب تر شد:
"اما تا کی؟! یا گیر بیفتین؟! به هر حال پلیس هست قانون هست..."

"من تو کشورم راحتم" هوسوک لبخند دلبرانه ای زد و یونگی کنجکاوتر شد.

"یعنی اونجا برای خوناشام ها قوانین خاصی وضع شده؟"

لبخند هوسوک به خنده تبدیل شد: "نیاز نیست که! قانون دست خودمونه"

یونگی دیگر نمی توانست در مقابل چیزهای عجیبی که میشنید هیجان خود را مخفی کند: "لعنتی! چرا همش یادم میره تو ولاد هشتمی؟!"

لبخند هوسوک سرد شد: "چون نمیخوای قبول کنی!"

ذهن یونگی هنوز درگیر سوال اصلی مانده بود: "پس در واقع نیاز ندارید آدم بکشید یا هر روز خون بخورید!"

هوسوک گیلاس نیمه اش را با ظرافت روی پاتختی گذاشت: "آدمایی مثل دوستت تهیونگ، شاید هنوز نیاز داشته باشن ولی کسایی که توی نژاد ما هستن و با این خصوصیت زاده میشن، خون در حد یک نوشیدنی لذیذ و مورد نیازه...مثل آب که میشه با نوشیدنی های دیگه جایگزین بشه"

یونگی دوباره هیجان زده شد: "یعنی میتونید کلاً خون نخورید و با چیزای دیگه رفع تشنگی کنین؟!"

هوسوک با علاقه ای که دلتنگی در پسش بود دوباره به چهره ی کنجکاو یونگی خیره شد: "چیه؟ از خوناشام شدن منصرف شدی؟"

یونگی خنده ی ساده ای کرد. از اینکه بحث عوض شده بود راضی بود ولی نمی دانست چطور ادامه بدهد تا از شروع دوباره اش اجتناب کند.
"برای من درک همه ی اینها خیلی سخته..." در این حین خواست بلند شود و فرار کند ولی هوسوک به زیرکی مچ دستش را گرفت.

"وقت منو تلف نکن یونگی! جوابت چیه؟"

یونگیی با این سوال جدی، بی اختیار به یاد جیمین افتاد ولی از ترس آنکه هوسوک از نگاهش بخواند سر به زیر انداخت: "نمیدونم که..."

هوسوک نیاز نداشت ببیند و چیزی بفهمد!
از حرکات یونگی معلوم بود به چه فکر میکند! با خشم مچ دست او را فشرد و فکش سفت شد: "لطفاً بس کن! به اون فکر نکن! خواهش میکنم یونگی!"

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now