هیوک نمی توانست حرف بزند. هنوز باورش نشده بود تا ذهنش بتواند سوالی بسازد و مهمانش خونسرد منتظر شروع صحبت بود.
یونگی با ترس از ابهت حاکم در اتاق، نزدیک رفت و بدون اجازه و ادب، روی مبل روبروی هوسوک نشست تا مثلث نگاهشان کامل شود.
"یکی میخواد بگه اینجا چه خبره؟"صدای او نگاه هوسوک را به خود جلب کرد و لبخند خشکی به لبش آورد.
"آه یونگی...عزیزم! نمیدونی چقدر خوشحالم هیوک تونست تو رو از اون جهنم نجات بده!"چشمان یونگی باز هم بدون اختیارش، به چشمان هوسوک قفل شد. شدت تعجبش حد نداشت.
"تو هم از بچه های آزمایشگاه بودی؟""نه!" لبخند هوسوک محو شد: "ولی اونجا بودم!"
یونگی گیج تر شد. اگر آزمایشگاه را دیده پس بچه بوده چطور دکتر او را شناخته بود؟!
نگاه هوسوک به دکتر برگشت: "خب هیوک جان اگه تو شروع نمیکنی من مبحثو باز میکنم!"
هیوک در تلاش برای جمع بندی ذهنش بالاخره به حرف آمد: "اما آخه...چطور ممکنه؟ تو این قرن...خوناشامها واقعی باشن؟!"
یونگی با تعجب به دکتر نگاه کرد. مسلماً منظورش خوناشامهایی مثل تهیونگ نبود وگرنه انقدر وحشت نمیکرد!
هوسوک چشمانش را با شیرینی گرد کرد: "چه ربط به قرن داره پسر؟ ما نژاد هستیم مثل باقی نژادهای مختلف انسانی! "و دستش را دیوار دهانش کرد و آهسته تر اضافه کرد: "تازه گرگینه ها هم واقعی هستن!"
یونگی به حساب شوخی خندید ولی نگاه گنگ دکتر به سمتش برگشت و لبخند او را منجمد کرد.
"بیخیال!" صدایش لرزید: "خداییش؟!"هیوک بجای جواب دادن به یونگی یا مجال دادن به مهمانش برای صحبت، دوباره رو به هوسوک کرد و سوالی را که باید میپرسید به زبان آورد: "چرا اینجایی ولاد؟!"
صورت هوسوک با هیجان درخشید: "ایول! یه راست رفتی سراغ اصل مطلب! خوشم اومد!" و نفس راحتی کشید و عقب ولو شد: "اومدم پسر استاد رو پیدا کنم!"
از دهان یونگی پرید: "ووبین؟!"
هوسوک به او چشمک زد: "درسته...کیم ووبین!"
حالا هیوک میترسید سوال آخر را بپرسد: "چرا؟!"
هوسوک اخم شوخی به چهره آورد: "مطمئنم تو هم حدس زدی چیکارا داره میکنه..." هیوک با ناباوری سرش را تکان داد و هوسوک جمله اش را کامل کرد: "من اومدم جلوشو بگیرم!"
─── ・ 。゚⊛: *.🩸.* :⊛゚。・───
دوباره دستورات بی پایان اما شیرین کسی که دوست داشت و صدای خوشایند قدمهایش در اطراف، دوباره نورهای قوی که با وجود آزاردهنده بودن شاداب کننده هم بودند، دوباره بوی قهوه ی دلگرم کننده و عطر ژل و تافت هایی که به زور موهایش را شکل داده بودند...جونگکوک هیچ فکرش را نمیکرد از برگشتن به آتلیه و ادامه ی کار عکاسی اینطور راضی باشد. حالا دیگر نه تنها هدف و دلیل آمدنش را بیاد نداشت بلکه ماهیت وجود خودش را هم فراموش کرده بود.
آنجا در کنار تهیونگ و بین مردمی از جنس خودش، حس آرامشی مثل برگشتن به خانه داشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/267928368-288-k784219.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampirosبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...