🩸Cнαpтer36🍷

1.2K 305 130
                                    

فضای سرد و عجیبی برقرار بود. سکوت بینشان با صدای تلویزیون میشکست و نگاهشان بدون هیچ حرکتی همانطور به صفحه ی نورانی مقابلشان خیره مانده بود.
شب، آنطور که جینگو میخواست پیش نمیرفت و هیوک چنان غرق تفکرات خودش بود که نه متوجه پسرش بود نه تلویزیون که بناگه سر جینگو را روی شانه اش حس کرد. با تصور اینکه خوابش می آید نگاهی به او انداخت و آهسته هس هس کرد: "می خوایی ببرمت اتاقت؟"

جینگو که برای این حرکت خیلی با خودش کلنجار رفته شجاعت جمع کرده بود چشمانش را تا نیمه بست و بازویش را دور بازوی پدرش حلقه کرد: "یکمی اینطوری بمونیم بعد"

هیوک احساساتی شد و لبخند زد: "باشه..."

جینگو از برخورد راضی هیوک جرأتش بیشتر شد و با یک حرکت کوچک خود را کامل به پدرش چسباند و بازوی او را دو دستی بغل کرد!
هیوک کمی نگران اخم کرد: "نمی خوایی بگی چی شده؟"

جینگو چشمانش را بست و گونه اش را مثل گربه به شانه ی هیوک مالید: "پدرم بهم توجه نمیکنه...دوستم نداره!"

هیوک از این حرف خنده اش گرفت و با دست دیگرش موهای او را کمی بهم زد: "لوس نشو! این چه حرفاییه میزنی!"

جینگو چشمانش را باز کرد و با جدیت به چشمان پدرش که از آن نزدیکی هنوز رویش بود خیره شد: "دوستم داری هیوک؟"

برای لحظه ای هیوک حس کرد قلبش از بلندی در چاه تاریکی پرتاب شد. نفسش برید و لرزی مثل برق از تنش گذشت. سال ها برای اینکه چنین حسی نسبت به پسر جونهو پیدا نکند با خودش جنگید و جنگید...برد و باخت...ولی دست نکشید.
هنوز هم می جنگید! چون نمی خواست به یادگار جونهو صدمه بزند و در امانتش خیانت کند ولی در آن لحظه ی شیرین زیر این نگاه آتشین، با شنیدن آن جمله ی هوس انگیز و این فشار ضعیف تن...مثل یک جرقه ی کوچک به انبار پنبه! یکباره همه را آتش زد و کل زحمتهایش در یک آن به باد رفت!
(مثل اینکه هیوکم دلش میخواد -_-)

جینگو نفس را نگه داشته و به چهره ی شوکه ی پدرش با نگرانی مرگباری خیره شده بود.
یعنی اشتباه کرده بود؟ عجله کرده بود؟ خراب کرده بود؟ با ناامیدی و وحشت منتظر عکس العمل هیوک بود.

هیوک نمی توانست جوابی بدهد یا حرکتی بکند.
در عرض یک ثانیه او را دیگر پسر کوچک خودش نمی دید. بلکه در نظرش زیباترین و خواستنی ترین موجود دنیا بود که بوی معشوقش را میداد.

"ال....البته که دوستت دارم پسرم!"
و با تلاشی که از خودش بعید می دانست سر پیش برد و شقیقه ی جینگو را بوسید.

جینگو با هیجان تلخ، پلکهایش را محکم بهم فشرد تا هیچ حرف اضافی نزند و حرکت اشتباهی نکند. لبهای گرم هیوک را روی پیشانی اش حس کرد و دستهایش از دور بازوی او شل شد.

"ولی آخرین بارت باشه اسممو صدا میکنی!"
هیوک سعی کرد لحنش شوخ باشد ولی کافی نبود. با چنان شوک احساسی بزرگی روبرو بود که از خودش و از دست دادن کنترلش میترسید پس به سرعت بازویش را هم پس گرفت.

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora