یونا خیره به برادرزاده اش ساکت و بی حرکت سرپا مانده بود. در اینکه اتفاقات غیرمنتظره ای افتاده و به نحوی رازها در شرف برملا شدن بودند شکی نبود اما او نمی توانست تصمیم بگیرد حقایق را بگوید یا همچنان به واقعی بودن داستانهای ساختگی پافشاری کند.
با اینکه بارها این احتمال را با هیوک مرور کرده بودند و هربار به همان نتیجه و راه حل مشترک رسیده بودند اما کاملاً مسلم بود اینبار دیگر انجام تصمیمشان ممکن نبود!"بازم شروع نکن جینگو!" لحنش شوخ بود: "این همه سال از سوال جوابای تکراری خسته نشدی؟" سینی کوچک را برداشت و به سمت یخچال چرخید تا برای جینگو میز صبحانه را حاضر کند.
"آره خسته شدم! میدونم تو هم خسته شدی عمه! پس اینبار لطفاً راستشو بگو!"
یونا تند تند سینی را پر میکرد: "میخوایی برات نیمرو درست کنم؟"
دست به قفسه تخم مرغها منتظر جواب جینگو ماند ولی جینگو چیزی نگفت. بجایش از جا بلند شد تا از آشپزخانه خارج شود هر چند هر قدمش مثل شلاق بر کف پاهایش عذاب آور بود."عه کجا میری؟!" یونا دستپاچه شد. سینی را با هر چه در آن چیده بود روی میز گذاشت و در یخچال را بست: "تو نباید راه بری...بذار بیام کمکت" و میز را دور زد تا خود را به جینگو برساند ولی جینگو دو دستی پشتی صندلی سر راهش را چنگ زد تا سرپا بماند.
"کمکی که ازت میخوام این نیست عمه!" و نگاه بدی به زن جوان انداخت: "هر چند در مورد تو هم مطمئن نیستم واقعاً عمه ام باشی!"
زانوهای یونا سست شد و مجبورش کرد بعد همان دو قدم بایستد: "دیگه خیلی تند میریا جینگو! هدفت چیه؟ ناراحت کردن من؟"
جینگو با بازی های احساسی یونا آشنایی داشت پس با جدیت به چشمان ترسیده ی یونا خیره شد: "من میتونم تار موهای بابا رو برای تست دی ان ای ببرم و به همین راحتی به جوابم برسم ولی اینطوری دیگه اعتمادی بین ما نمیمونه!"
یونا با شنیدن این تهدید زیرکانه که کاملاً نشان میداد اینبار جینگو برای فهمیدن حقیقت بیشتر از هر زمان دیگری مصمم است دیگر نتوانست نقش بازی کند: "خیلی خب...خیلی خب! چی میخوایی بدونی؟!"
جینگو نیشخند پیروزمندانه ای زد و با صراحت پرسید:"هیوک...پدر واقعی من نیست مگه نه؟"
یونا دستش را روی میز گذاشت تا ستون بدن لرزانش باشد و نفس عمیقی کشید تا شوکه شدنش را بروز ندهد ولی غیرممکن بود!
"چرا...چرا فکر کردی نیست؟!" سعی کرد مثل همیشه لبخند شوخی بزند ولی نشد!"این جواب من نیست!" جینگو برگشت تا وانمود کند به اتاق پدرش برمیگردد و یونا مجبور شد با غرش مانع شود: "میدونی که حقیقت تلخه و ممکنه زندگیتو ویران کنه!"
جینگو خندید. زن بیچاره نمی دانست حقیقت چقدر برای او شیرین بود و ممکن بود چه زندگی زیبایی برایش رقم بزند!
"عواقبش با خودم!" با احتیاط چرخ زد و روی همان صندلی که عصای دستش کرده بود نشست.
YOU ARE READING
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampireبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...