🩸Cнαpтer37-38🍷

1.2K 300 65
                                    

"چطوره به جای زندگی خودم داستان پدر مجردی رو بگم که سالها با عشق تک پسرشو بزرگ کرده ولی پسرش بهش اعتماد نداره و..."

جینگو با شنیدن این حرف، مثل جرقه ی آتش عقب پرید و با وحشت به صورت پدرش نگاه کرد. هیوک خونسرد بود و حتی لبخند آرامی به لب داشت: "از پرستار خواستی اطلاعات تولدتو دربیاره؟"

"من...من فقط..."
تن جینگو از ترس و خجالت به لرز افتاد: "کنجکاو شدم!"

"کنجکاو چی؟ من نمیفهمم!"

جینگو سر به زیر انداخت و ساکت ماند.

هیوک ناراحت بود: "دنبال چی میگردی جینگو؟"
جینگو لبش را گزید. نمی دانست چرا بغض کرده بود!

هیوک سعی میکرد لحنش را مهربان و لطیف نگه دارد: "از این که پدرت هستم راضی نیستی؟"

جینگو برای اینکه به گریه نیفتد و باز هم مسخره ی پدرش نشود دندانهایش را بهم فشرد و حتی سعی کرد بخندد!
"موضوع این نیست بابا...من..."
نمی توانست حرف بزند. هنوز تصمیمش را نگرفته بود هنوز جسارت نداشت خواسته ی دل و احساسات واقعیش را بیان کند. هنوز از چیزی مطمئن نبود و مدرکی نداشت. برای یک شب خیلی پیشروی کرده بود و هر قدم اشتباه بعدی می توانست باتلاق زندگیش شود و آرزوهایش را به قعر تاریکی بکشد.

هیوک با نگرانی منتظر شد. هر چه که بود باید میشنید. نمی خواست این شرایط مرموز ادامه
پیدا کند ولی جینگو آشکارا عقب نشینی کرد و همانطور سر به پایین زمزمه کرد:
"من...معذرت میخوام بابا!"

هیوک بی میلی را از لحن جینگو حس کرد. نمی خواست جگر گوشه اش انقدر عذاب بکشد. با مهربانی گفت: "نیاز به معذرت خواهی نیست! تو هر سوالی داشتی میتونی از خودم بپرسی!"

جینگو با هیجان سر بلند کرد و با چشمان ستاره ای اش به او خیره شد: "واقعاً جواب درست رو بهم میدی؟"

هیوک فهمید منظورش دروغ هایی بود که از بچگی در گوشش پر کرده بودند و سعی کرد لبخند اعتماد برانگیزی به لب بیاورد: "تو دیگه بزرگ شدی جینگو! فکر نکنم نیاز باشه بازم برات داستان بگم!"

جینگو نفس عمیقی به سینه پر کرد و نگاه ناباورش در چشمان تیز پدرش گم شد. فقط یک سوال و همه چیز می توانست به سرانجام برسد اما آیا وقتش بود؟ آمادگی شنیدن جوابش را داشت؟ بعدش چه میشد؟ می توانست ادامه بدهد؟ یا اگر ادامه میداد عکس العمل پدرش چه میشد؟! به سختی لبخند ساختگی به لب آورد و گفت: "ولی من داستاناتو دوست دارم!"

هیوک از جواب رضایتمند جینگو نفس راحتی کشید و دست دراز کرد تا مثلاً موهای پسرش را درست کند ولی در واقع سرش را نوازشش کرد: "بازم برات تعریف میکنم!" و به ساعت مچی اش نگاه انداخت: "اما الان دیگه باید برم"

جینگو با ناباوری نالید: "کجا؟!"

هیوک به دروغ گفت: "امشب شیفتم... یادم نبود" و به سرعت از روی کاناپه بلند شد قبل از آن که هر حرف یا حرکتی از سمت جینگو مانعش شود!
حالا دیگر ترس هیوک از سوالات جینگو نبود بلکه از جواب های خودش بود و حالا که جینگو آماده نبود میخواست او را قبل از هر اعترافی ترک کند.

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora