🩸Cнαpтer86-87🍷

1K 258 25
                                    

چطور میتوانست بعد از این عشقبازی اجباری سرش را بلند کند و به صورت ناراضی یونگی نگاه کند. حتی از حرکت کردن و کنار کشیدن تن آرام گرفته ی خودش هم خجالت میکشید.
همانجا صورتش را در گردن تپنده ی یونگی فرو کرد تا برای حرف زدن و توجیه کارش هر چند امیدی به بخشش نداشت وقت و جرأت پیدا کند.

یونگی چنگ انگشتان خسته اش را باز کرد و پلکهای لرزانش را بست تا از احتمال برخورد نگاه هایشان جلوگیری کند. کابوس بالاخره تمام شده بود و نفسش داشت به حالت نرمال برمیگشت اما تپش قلبش همچنان ادامه داشت.
چه حسی داشت نمی دانست! کاش ولاد تنهایش می گذاشت!

پس عشق چنین چیزی بود؟ انقدر قوی ولی ضعیف کننده؟ انقدر ترسناک ولی شیرین؟! انقدر تلخ ولی دلچسب؟
او که در طول زندگیش تا آن لحظه هیچوقت عشق انسانی را تجربه و باور نکرده بود حالا احساس بیچارگی و ناتوانی و تشنگی غیرقابل سیری پذیری میکرد. حالا دیگر هیچکدام از آن همه شهرت و تجملات و قدرت حتی زیبایی به کارش نمی آمد. حس کودکی را داشت که باارزشترین گلدان خانه را شکسته بود و منتظر تنبیه مادرش بود.

واقعاً کابوس بود؟ پس چرا چنین حس و حال خوبی داشت؟ شاید در لحظه ی شروع به صورت واقعی و قابل لمس ترس را تجربه کرده بود ولی مثل داروی زهراگینی که باید برای درمان مینوشید حالا از نتیجه ی خوشایندش راضی بود!
در حقیقت او هیچوقت تعصبات سختگیرانه در رابطه نداشت و حتی در مورد جیمین هم همیشه تصورات انعطاف پذیری داشت اما لعنت! او ولاد هشتم بود که صاحبش شده بود! تنها مردی که توانست جای جیمین را هم در چشم و هم در قلب و هم در زندگیش بگیرد!

"من...منو...ببخش!"
مردی که خدای تملق و چرب زبانی بود حالا نمیتوانست یک کلمه را راحت بیان کند. این اولین بار بود از یک انسان معذرت میخواست!

یونگی چیزی نگفت. حتی چشمانش را هم باز نکرد.
با وجود درد و کوفتگی، حس کرختی و خوابالودگی خوشایندی داشت و سنگینی هیکل شاهانه ی هوسوک روی تن لختش خستگیش را به در میکرد!

هوسوک کمی سرش را عقب کشید تا یک نگاه دزدکی به صورت معشوق عزیزش بیندازد ولی چشمانش بر پلکهای بسته و دو ردیف مژه ی سیاه و بسیار بلند که مثل بال پروانه لرز کوچکی داشتند قفل شد و قلب او هم به لرز افتاد: "یونگی؟ یونگی عشقم؟"

نفس تحریک کننده ی هوسوک را روی صورتش حس کرد و از ترس آن که هیجان و شوق به گونه هایش سرخی ننگینی بیاورد سرش را به سمت دیگر چرخاند و آهسته غرید: "از روم پاشو!"

سر هوسوک دوباره روی سینه ی یونگی افتاد و بغضی که اصلاً حضورش را حس نکرده بود بناگه ترکید. چه ساده و سریع اسیر عشق شده بود و حالا بجای تاسف خوردن برای غرور خورد شده اش، ترس از دست دادن محبوبش او را دیوانه میکرد.

یونگی متعجب از شروع ناگهانی هق هق هوسوک بی اختیار چشمانش را باز کرد و به سر قشنگی که روی سینه داشت به سختی نگاهی کرد.
واقعاً داشت گریه میکرد؟! مثل بچه ها؟!

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon