آسمان غروب، ابری بود و باد سوزناکی میوزید و او را که جز یک سویشرت نازک چیزی بتن نداشت میلرزاند. پشتش را به دیوار چسباند تا سرپا بماند. سرش از ضعف و شاید خشم گیج میرفت و درد زخم شکمش بیشتر و یکنواخت شده بود.
نمی دانست بخاطر چیزهایی که شنیده بود متعجب باشد و بترسد یا بخاطر مخفی کاری دکتر از دستش شاکی و رنجور باشد.
یا نه بدتر از همه، این که دیگر امید و توانی برای ادامه دادن و جنگیدن برای زندگی نداشت برای خود متاسف باشد!به چپ و راست نگاه کرد. مسیر خالی و صاف پیاده روی سنگی انگار تا آخر دنیا ادامه داشت.
در واقع زیاد از مطب دور نشده بود فقط تا حدی که هیوک وقت خروج نبیندش و حالا نمی دانست کجا برود. گوشی را از جیبش درآورد و با اولین و تنها کسی که داشت تماس گرفت.─── ・ 。゚⊛: *.🩸.* :⊛゚。・───
دوهان بعد آن غذای چرب و چای گرم بعدش، چنان سنگین شده بود که همانطور نشسته روی مبل به خواب رفته بود و صدای زنگ گوشیش را که روی میز میلرزید و میچرخید نمی شنید.
جونگ سوک که در مبل کناری با گوشی خودش مشغول بود از روی دلسوزی موبایل او را برداشت تا ساکتش کند قبل از آن که دوهان از خواب بپرد که اسم تهیونگ را روی صفحه دید و بجای رد تماس از جا پرید و بی صدا به اتاق نزدیک دوید و در را هم پشت سرش بست.
"بله؟"تهیونگ از شنیدن صدای بیگانه بجای دوهان یکه خورد: "وو دوهان؟"
"خوابه!"
"شما؟!"
جونگ سوک با هیجان لبخند زد:
"منم آقای کیم...لی...گارسون کافه ی..."تهیونگ متعجب تر شد:
"اوه، جونگ سوک درسته؟...خوبی؟""بد نیستم! شما خوبی؟!"
لب تخت که تازه متوجه میشد مال دوهان است نشست.تهیونگ گیج شده بود: "دوهان کجاست؟ یعنی..."
"خونه ست! خونه ی خودشون! من اینجا هستم!"
و از روی خجالت خنده ی ریزی کرد.چشمان تهیونگ از تعجب گرد شد:
"چطور شده؟مشکلی هست؟"جونگ سوک با دو دلی این که بگوید نگوید منو من کرد: "مشکل که...آقای وو خواستن اینطوری از من محافظت کنن."
تهیونگ با اینکه نای ایستادن نداشت از نگرانی کمر راست کرد: "چرا مگه اتفاقی برات افتاده..."
و با ترس اضافه کرد: "بازم...طرف اومد سراغت؟"جونگ سوک سعی کرد طوری بخندد که تهیونگ صدایش را بشنود و خیالش راحت بشود: "مشکلی نیست من خوبم!"
تهیونگ لبش را گزید و از روی عصبانیت سرش را چند بار تکان داد. از اینکه باعث دردسر شده و بی خبر مانده بود عذاب وجدان داشت.
"من...میتونم با دوهان حرف بزنم؟"
می دانست بیدار کردن دوهان خواسته ی زیادی بود ولی به کمکش نیاز داشت.
BINABASA MO ANG
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampireبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...