🩸Cнαpтer98-99🍷

947 240 46
                                    


"پس... تو فهمیده بودی؟!"

جونگکوک به دیوار تکیه زد تا بتواند سرپا بماند: "اگه منظورت اون روزه...نه ولی بعد که مشکل سلامتیتو بهم گفتی همه ی رفتار عجیبت برام معنا گرفت"

تهیونگ برای نزدیک شدن قدم برداشت: "ولی من...من خوب شدم!"

جونگکوک به آن چهره ی شرمگین که با وجود کبودی ها و پارگی لب هنوز هم زیباترین بود خیره شد:
"می دونم!"

"چند وقته می‌دونی؟" تهیونگ روبرویش رسید.

سرگیجه ی شدیدی از ضعف جونگکوک را مجبور کرد لبه ی سینک را بچسبد تا نلرزد. لباسهایش از خون سنگین و سرد شده به پهلویش چسبیده بود.
"چه اهمیتی داره؟"

"نکنه بخاطر همینه که برگشتی؟!" لحنش تند بود.

جونگکوک با ملایمت لبخند زد: "من هیچ نرفته بودم!"

اخم تهیونگ باز شد. جونگکوک با لبخند بی حال ولی مهربان بر لب اضافه کرد: "دلتنگی نذاشت برم! دورا دور چشمم روت بود و مواظبت بودم"

دستش را برای گرفتن دست تهیونگ دراز کرد اما تهیونگ با فکر اینکه برای برگشتن به کاناپه کمک می‌خواهد دو دستی بازویش را گرفت و راه افتاد.
"اما چرا؟ یعنی انقدر از من و بیماریم می‌ترسیدی که دور ایستادی؟!"

جونگکوک از سادگی او خنده ای کرد اما زخمش تیر کشید و لبخندش را خشکاند.
"من از تو نمیترسیدم" به کاناپه که رسیدند تهیونگ دوباره کمکش کرد سر جایش بنشیند و خودش برای شنیدن ادامه ی جوابهایش کنارش نشست.

جونگکوک معذب از نگاه منتظر تهیونگ با شرم اضافه کرد: "از خودم میترسیدم!"

تهیونگ بی اختیار غرید: "چرا باید از خودت بترسی؟ اونی که مشکل داشت من بودم!"
آه تلخی کشید و نگاهش را در اطراف چرخاند: "ما خیلی خوب بودیم تا اینکه اون اتفاق توی دفتر افتاد و من مجبور شدم همه چیزو بهت بگم!"
و یک لحظه متوجه حماقتش شد و سعی کرد درست کند!
"میدونم باید زودتر بهت میگفتم ولی دقیقاً از همین میترسیدم! تو بفهمی و ازم دوری کنی...البته حق داشتی...شاید اگه منم جای تو بودم..." به امید اینکه جونگکوک به او حق بدهد نگاهش کرد.

تنها یک نظر به آن دو نگین میشی درون چشمانش کافی بود تا جونگکوک را به فراموشی ابدی دچار کند.
آنقدر به معشوق نزدیک بودن و از لمس کردن تن و بوسیدن لبهایش محروم بودن غیرقابل تحمل بود!

تهیونگ از جونگکوک ناامید شد و خودش حرفش را تمام کرد: "امید داشتم درمون شم بدون اینکه نیاز بشه بهت چیزی بگم"

جونگکوک نیشخند دلسوزانه ای زد. هیچ فکر نمیکرد تهیونگ انقدر معصوم باشد که چنین فکرهایی بکند و خود را مقصر بداند!
"مشکل من این نبود..."

تهیونگ چیزی نمی فهمید و از سردرگمی داشت دیوانه میشد: "پس چی بود؟ چرا رفتی؟ چرا این همه مدت دور ایستادی؟ از چی میترسیدی؟ از چی میترسی؟ نگو از خودت که باور نمیکنم! حتی الانشم اگه این درگیری خیابونی پیش نمیومد خودتو نشون نمیدادی که اونم من دنبالت اومدم وگرنه داشتی ازم فرار میکردی!"

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora