🩸Cнαpтer44🍷

1.1K 296 135
                                    

سعی کرد عقب بکشد و تمام کند. می دانست نه وقتش بود نه جایش ولی تمام نیازهای وحشیانه اش اوج گرفته و متمرکز شده روی این موجود خواستنی او را تا مرحله ی دیوانگی کنترل میکرد!
"متاسفم...متاسفم..."

تهیونگ با زمزمه ی نامفهوم جونگ کوک، سرش را کمی کنار کشید بپرسد چه شده ولی جونگ کوک حتی مهلت نداد بوسه قطع شود.
در تعقیب دهانش، روی او خم شد و دست به شلوارش برد. چشمان تهیونگ گرد شد و لب هایش از بوسیدن بازایستاد ولی جونگ کوک ولکن نبود.
یک بازویش را دور گردن او انداخت تا او را نزدیک خود نگه دارد و با دست دیگر دکمه های جین او را باز کرد.

تهیونگ از روی تعجب مچ دست جونگ کوک را گرفت و میان بوسه های بی وقفه ی جونگ کوک نالید: "چیکار داری میکنی!؟"

جونگ کوک بجای جواب دادن، او را به سینه اش فشرد و صورتش را در گردن گرم او فرو کرد: "لطفاً تهیونگ..." نفس عمیقی کشید و لب هایش را به این پوست نرم کشید: "جلومو نگیر" نمی خواست به تهیونگ تجاوز کند ولی شهوت به حد مرگ تشنه اش کرده بود و اگر تهیونگ مانعش میشد نمی دانست چکاری ممکن بود با او و تن زیبایش بکند!

قلب تهیونگ از لحن زورگوی جونگ کوک لرزید و نفس او هم برید! "اما...اما آخه..." دست جونگ کوک را درون لباس زیرش حس کرد و سعی کرد خود را عقب بکشد: "جونگ کوک...یه لحظه..."

جونگ کوک بازویش را شل کرد و سرش را بالا آورد: "نترس! مواظبم!"

تهیونگ خیره به چشمان سرخ جونگ کوک که مثل گرگی در کمین تیز و تشنه نگاهش میکرد لبخند خجلی به لب آورد: " بذار کمکت کنم" و دستهایش به سمت شلوار او دراز شد.

─── ・ 。゚⊛: *.🩸.* :⊛゚。・───

دوباره که تنها شد، در جای خالی تخت روی سینه افتاد و صورتش را در بالشتی که عطر سر پدرش را گرفته بود فرو کرد. نمی توانست اتفاقات لحظه ی قبل را درک کند. نمی خواست باور کند. به هر حال نمی توانست وگرنه از خوشحالی دیوانه میشد ولی چه دلیل دیگری برای آن بازوهای تنگ و آغوش گرم پدرش داشت؟
یا آن زمزمه های عاشقانه؟ این یعنی هیوک هم نسبت به او احساسات متفاوتی داشت؟ متفاوت از پدر و پسری؟ پس اشتباه نکرده بود.
او پدر واقعیش نبود وگرنه از شخصیت دکتر جونگ بعید بود چنین آدم رذلی باشد که به پسر خود چشم دیگری نگاه کند.

این بار به پشت غلت زد و به سقف خیره شد.
ضربان قلبش را میشنید. مثل طبل به پرده ی گوش هایش ضربه میزد و نفسش چنان سخت در می آمد که سینه اش را بالا پایین میکرد.
بعد چه؟ قرار بود چه شود؟ دوباره چطور روبرو شوند؟ اصلاً چرا رفت؟ کجا رفت؟

دوباره حرکت کرد. این دفعه نیم خیز شد و خیره به راهرو از در باز مانده ی اتاق صدا کرد:
"بابا؟ کجا رفتی بابا؟ برگرد لطفاً...هیوک!؟"

صدا در خانه ی ساکت چرخید و به گوش خودش رسید. باز به پشت افتاد و بی اختیار از احساسات و اشتیاق شاید هم از دلتنگی به گریه افتاد.

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now