120ووت
کلیک کلیک کلیک...
تنها صدایی که از لای در باز مانده ی دفترش شنیده میشد. بچه ها در آتلیه مشغول بودند و او باز هم ماگ گرم نسکافه در دست دم پنجره قفل شده خیابان را با دقت میپایید. نمی دانست چقدر گذشته بود. شمارش روزها از دستش خارج شده بود ولی او هنوز هم هر صبح با احتمال برگشتن جونگکوک از خانه بیرون میزد و به شوق دیدنش خود را به آتلیه می رساند و بعد از ناامیدی که انتظارش را داشت به هر بهانه ای خود را به پنجره رسانده چشم به راهش می ایستاد. همه چیز مثل یک رعدبرق سریع و غیرمنتظره اتفاق افتاده و تمام شده بود! هنوز نمی توانست باور کند سرجای اولش برگشته و آثاری از آن دوران زندگی و عشق طوفانی باقی نمانده طوری که انگار همه اش خواب و خیالی بیشتر نبود!جرعه ای از نوشیدنی ولرم شده را چشید و پلکهایش را از تیزی نور آفتاب غروب که بناگه از پس ابر برفی بیرون زده بود تنگ کرد.
اگرچه جسمش به لطف دکتر جونگ کاملاً درمان شده بود اما روحش هنوز هم ضعیف و بیمار بود. زخم هایی که رفتن جونگکوک در دلش باز کرده بودند نه تنها بسته نمیشدند بلکه هر روز عمیقتر و چرکین تر میشدند و او عاجز از درک کردن و پیدا کردن جواب سوالاتش هرروز با خودش و ذهنش میجنگید.تنها حقی که به جونگکوک میداد این بود که بخاطر تاخیر در اشاره یا صحبت کردن در مورد وضعیت جسمیش از دست او رنجیده باشد که آنهم بعد از آن برخورد منطقی و دلجویانه جونگکوک که به حد اغراق آمیزی دلسوزانه و عاشقانه بود به طوری که حتی تهیونگ انتظارش را نداشت این ترک کردن بدون هیچ توضیح و فرصت برای نجات عشقشان خیلی عجیب و ظالمانه بنظر می آمد خصوصاً که دیگر حالش خوب شده بود و نیاز به ترس و نگرانی نبود...
صدای تق تق انگشتی که به در خورد او را مجبور کرد سر بچرخاند. دستیار جدیدش، تمین بود:
"تهیونگ شی دکور حاضره"تهیونگ مثل هر دفعه با دیدن این جوانک زیبا به یاد جیمین و بلایی که سرش آورده بود افتاد و دلش لرزید. با اینکه هیوک گفته بود نجات پیدا کرده و در ژاپن همراه دوستش کافه کوچکی راه انداخته باز هم نمی توانست خود را ببخشد.
"ممنونم تمین...باقیش بمونه فردا"پسرک از جواب تهیونگ شوکه شد: "یعنی...به این زودی کارو تعطیل میکنید؟"
تهیونگ آه خسته ای کشید و به سمت میزش قدم برداشت: "مگه تولد سونگیون نیست؟"
بهانه ی دیگری به ذهنش نرسید.تمین گیج شد: "ب...بله اما...چه ربطی داره که..."
تهیونگ صندلی را چرخاند:
"تا شب نشده برید جایی براش جشن بگیرید خب"
پشت میزش نشست.تعجب تمین بیشتر شد: "یعنی بخاطر سونگیون..."
و از ترس اینکه حسود بنظر بیاید موافقت کرد:
"چی بگم! دمتون گرم!" و به زور خندید: "شما نمیاید؟"

YOU ARE READING
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampireبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...