همانطور که با لباسها روی تختش افتاده بود خوابش برده حالا که نزدیک ظهر بود تازه بیدار میشد.
سرش از مستی دیشب در حد انفجار درد میکرد و گرسنگی معده اش را میسابید. مطمئناً پدرش صبح به مطب رفته بود و او راضی از اینکه مجبور نبود روبرو شده شرم کند و یا بخاطر دیشب معذرت بخواهد، خود را به حمام اتاقش انداخت و سریع یک دوش سرپایی گرفت تا قبل از دیر شدن، خود را به استودیو برساند ولی وقتی پالتو حوله ای به تن از اتاقش بیرون زد تا شاید یک لقمه چیزی بخورد بعد حاضر شود، بوی معطر قهوه تازه دم و نان گرم که در خانه پیچیده بود وادارش کرد تا رسیدن به آشپزخانه بدود.
امکان نداشت عمه آن وقت صبح آمده باشد شاید خدمتکارشان که آن هم هیچوقت برایش قهوه دم نمیکرد یا نان نمیخرید.خسته از کتاب خواندن، آن را روی میز گذاشت و بلند شد. بنظر می آمد جینگو هنوز قصد بیدار شدن نداشت و میخواست لااقل برای خود یک فنجان قهوه بریزد اما تا کنار اجاق گاز رسید، جینگو سراسیمه به آشپزخانه پرید و با دیدن او سرجا میخکوب شد.
"بابا؟!"
"هر روز انقدر دیر پامیشی؟" هیوک فنجان دیگری هم برداشت تا حالا که بلند شده برای او هم قهوه بریزد.
جینگو با هیجانی که نمی توانست کنترل کند خیره به پدر قد بلندش، جلوترآمد "چطور شده بابا؟ چرا خونه ای؟" و برای دیدن ساعت چرخی بدور خود زد: "چرا مطب نرفتی؟"هیوک بی توجه به سوالات عجولانه ی جینگو، فنجان ها را پر میکرد: "بشین سر میز تا نون
سرد نشده"جینگو گیج و هیپنوتیزم شده صندلی روبرویی را کشید و نشست. نیشش بسته نمیشد.
هیوک فنجان ها در دست سر میز برگشت: "صدبار گفتم با موی خیس تو خونه نگرد! سرما میخوری!"جینگو با عجله کلاه حوله را به سرش کشید تا حرف پدر را گوش کرده باشد: "بابا؟"
میترسید باز هم بپرسد ولی کنجکاوی و البته نور امیدی که در دلش روشن شده بود وادارش میکرد.
"چیزی شده؟"هیوک فنجان او را جلویش گذاشت و برای نشستن در صندلی خود عقب رفت.
"مگه تولدت نیست؟!""چرا اما...آخه..." نمی دانست کدام سوال را بپرسد. "یعنی...دیروز بود"
هیوک دوباره کتابش را که روی میز برگردانده بود تا صفحهاتش بسته نشود، برداشت: "نه امروزه...در واقع نزدیکیای صبح بدنیا اومدی پس امروز حساب میشه!"
قلب جینگو چنان ناگهانی به لرز افتاد که مجبور شد عقب تکیه بدهد و نفس عمیق بکشد.
"تو...یادته؟!"هیوک از بالای کتابش نگاه متعجبی به او انداخت: "چرا نباید یادم باشه؟"
جینگو متوجه نبود چقدر صورتش از خوشحالی گُر گرفته است! خندید: "البته! البته...حتماً یادته!؟!" و باز هم خندید.
هیوک از رفتار عجیب جینگو چین به ابرو انداخت: "تو...هنوز مستی؟!"
جینگو از ترس لرز دستانش دو دستی فنجان را بلند کرد: "نه...نه اوه..." و از اینکه پدرش به دیشب اشاره کرده بود شرمگین سر به زیر انداخت: "بابت دیشب...متاسفم! من..."
ESTÁS LEYENDO
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampirosبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...