🩸Cнαpтer26🍷

1.4K 349 80
                                    

میز صبحانه همانطور که جونگ کوک چیده و رها کرده بود دست نخورده مانده بود.
حالا که متن را نوشته و پست را زده بود می توانست چیزی بخورد. لپتاپ را بست و با دودلی یک ورق نان تست که مانده و سرد شده بود برداشت. با اینکه جونگ کوک میز کاملی چیده بود ولی او به هیچکدام میل نداشت. در واقع میترسید بخورد و بالا بیاورد. از طرفی، تنها چیزی که او را بخود آورده، سرزنده و قدرتمند کرده بود آن نوشیدنی قرمز بود و هرچند تصورش تهوع آور بود ولی بیشتر از هر چیزی هوس نوشیدن آن را داشت! نگاهش به بشقاب جونگ کوک افتاد.

به نانش مربا زده اما بعد از دو گاز، رها کرده بود. باز هم لبخند بر لبش نشست. نمیفهمید چرا تنها چیزی که این روزها او را می خنداند آن مردک عجیب غریب بود.
همانطور نشسته دستش را تا جایی که میشد از صندلی بلند نشود دراز کرد، بشقاب او را برداشت و جلوی خودش گذاشت. از نوشیدن خون مصنوعی که چندش تر نبود! نان تست او را دو دستی بالا آورد و لبه ی نان را به لبهایش کشید. انگار از دهان جونگ کوک بوسه گرفته بود. قلبش گرم شد و لبخندش بزرگتر شد. از این پسره ی لعنتی خیلی خوشش آمده بود.

یک گاز زد و بعد از چند دور جویدن فرو برد. اینبار بنظر مشکلی نداشت. با ترس دومین لقمه را هم خورد ولی زود سیر شد. به هر حال نمی خواست زیاده روی کند. پس بلند شد و میز را جمع کرد.

─── ・ 。゚⊛: *.🩸.* :⊛゚。・───

وقتی جلوی عمارتش رسید که دیگر بحد مرگ گرسنه و خسته بود. قبلاً هفته ای یکبار شکار کافی میشد حتی اکثراً سراغ حیوانات جنگل میرفت چون پیدا کردنشان راحت تر بود اما این روزها خیلی زود گرسنه اش میشد و دیگر خون حیوان یا حتی انسان سیرش نمیکرد.
از طرفی هنوز مزه ی نان و مربایی که خانه ی تهیونگ خورده بود زیر زبانش بود و انگار نمی خواست آن شیرینی را با مزه ی تلخ خون خراب کند. نه لااقل به این زودی.
حتی برای درست کردن قهوه صبر نداشت! دست در جیب کرد و پاکت قهوه ی فوری را که از خانه ی تهیونگ دزدیده بود لمس کرد.

نیشش باز شد. نمی توانست و نمی خواست زیاد وقت تلف کند. در را باز کرد و داخل شد. خانه اش سردتر و تاریک تر از همیشه بود.
حتی بوی خاک مُرده و رطوبت بیشتر از همیشه حس میشد. سعی کرد اهمیت ندهد. انگار نه انگار اینجا خانه و محل زندگی او بود تا آن حد ناآشنا و غریب بنظر می آمد.

در را بست و برعکس همیشه بجای پله ها به سمت چپ قدم برداشت و در امتداد راهروی عریض به آشپزخانه ی اصلی که سالها بلااستفاده مانده بود رسید. می خواست قبل از شروع کارش خستگی راه را در کند و خودش را کمی گرم کند.

آشپزخانه به اندازه ی دفتر تهیونگ وسیع و بزرگ بود و ظروف و اشیا در همان جای همیشگی مانده گرد و خاک گرفته مثل گورستان سرد و بی روح بود حتی می توانست حضور کمرنگ مادرش را پشت اجاق در حال آشپزی بیاد بیاورد!
دلش به درد آمد اما نباید اجازه میداد خاطرات او را مجبور به فرار بکنند. با عجله سراغ کابینت ها رفت و گشت تا این که بالاخره یک کتری استیل پیدا کرد. به نظر نو می آمد ولی باز هم داخل سینک را حسابی شست. بعد تا نیمه آب پر کرد و روی اجاق گذاشت. بعید می دانست گازی در کپسول مانده باشد ولی باز هم فندکش را از جیب در آورد و امتحان کرد.

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWo Geschichten leben. Entdecke jetzt