مینهو سعی کرد با خنده ی شادابی شدت تعجبش را از این شوخی مسخره نشان بدهد ولی بجایش صدای مثل سرفه خشک از گلویش خارج شد: "تهیونگ؟!...اون...پسره؟!"
جونگکوک منتظر شد جمله اش کامل شود ولی ظاهراً سوال مینهو همین بود! پس شانه بالا انداخت: "آره خب...پسره! مگه هنوزم تو این قرن بحث جنسیت میشه؟! در مقابل تمام خطاهای بزرگ انسانی خصوصاً مال من؟! "
مینهو دوباره سعی کرد. نیشخند زد. خود را عقب داخل مبل پرت کرد و غرش تمسخر آمیزی کرد: "همون وبلاگ نویس؟! دوست...پسرته!؟"
جونگکوک فقط در جوابش سر تکان داد و در ادامه ی صحبت اصلی اضافه کرد: "رفتم دیدمش اومدم! نه خون خوردم نه به کسی صدمه زدم!"
مینهو هنوز هم چیزی را که شنیده بود هضم نمیکرد: "تو...متوجهی که اون..." نیاز نبود سوال تکراری بپرسد و جواب تکراری بگیرد. قضیه جدی تر از چیزی بود که حتی روح جونگکوک خبر نداشت!
"اون میدونه تو اینطوری هستی؟!" و به دندانهایش اشاره کرد.جونگکوک هم به پشت ولو شد و غرشی کرد: "دیونه شدی؟ جز تو کسی نمیدونه!"
مینهو نه بعنوان تهدید بلکه از روی کنجکاوی پرسید:"و اگه بدونه...یه روزی؟!"
جونگکوک خونسرد شانه بالا انداخت: "نمیدونم ممکنه چه فکری بکنه! دیگه حرف از این چیزا نمیزنه...سایت رو هم که بست و موضوع خوناشام ها رو بیخیال شد...فکر کنم واقعاً به پروژه اش ربط داشت و..."
مینهو اینبار واقعاً به خنده افتاد. چنان از این تصادف عجیب در تعجب بود که نمی توانست جلوی خود را بگیرد: "اوه خدای من! تو هیچی در مورد اون نمیدونی نه!؟"
جونگکوک احتمال میداد مینهو بخاطر سرکشی تهیونگ در کار پلیس و دوستی با همکارش عصبانی باشد و شاید بخاطر همین قضیه ی سایت و به خطر انداختن او از این رابطه ناراضی است پس سعی کرد با آرامش جواب بدهد: "تو که اومدی دیدی من کجا و چطور زندگی میکردم مینهو! میدونم برات لوس و شاید چندش بنظر بیاد ولی واقعاً به کسی مثل اون نیاز داشتم و الان حس میکنم کامل شدم و بعد یه عمر برای اولین بار حس خوشبختی میکنم!"
چقدر بد که جونگکوک نمیدانست چه بلایی سر آن پسرک بیچاره آورده! مینهو با تاسف سرش را تکان میداد و ساکت گوش میکرد. نه که نخواهد حرفش را ببرد بلکه نمی توانست تصمیم بگیرد در مورد قربانی بودن تهیونگ به او بگوید یا نه! چون عواقبش قابل حدس نبود. خصوصاً که جونگکوک حالا دیگر جلوی دید مردم آمده تا حدودی شناخته شده بود.
YOU ARE READING
𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Vampireبوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای به لب پایینش خورد و تلخی مزه اش را حتی نچشیده حس کرد. نقره؟ زنجیر نقره؟ لحظه ای فقط سرش را عقب برد...