سكوت كله سالن پذيرایی نسبتا بزرگ خونه كيم رو گرفته بود.
دو مرد ميانسال با تعجب به پسرك جديشون نگاه ميكردن.
تهيونگ رسما از وقتی اومده بود خونه به جز سلام و عليك كردن،ديگه باهاشون حرف نزده بود.
هيونجو(پدر امگای تهيونگ) خودش رو كمی جلو كشيد و با نگرانی از پسرش پرسيد:
*عزيزم چرا اينطوری شدی؟حالت خوب نيست؟اتفاقی افتاده؟از دست ما ناراحتی؟تهيونگ خيلی سعی كرده بود جلوی اشك هاش رو بگيره.يه جورایی، از خودش متنفر بود كه انقدر زود گريش گرفته.
-پاپا من دوست دارم...
صداش ميلرزيد.امگا گيج به پسرش نگاه كرد،چشم های شيشه ای تهيونگ رو ميديد پس خيلی آروم اون رو تو آغوشش جا داد:
*پاپا هم خيلی دوست داره عزيزمهيونجو نگاه گيج و غمگينش رو به همسرش كه حسابی توی فكر بود انداخت.
تهيونگ از آغوش پدرش بيرون اومد،گونش رو بوسيد و دوباره صاف نشست.
ديگه وقتش بود از اين بلا تكليفی دربياد:
-من يه چيزهایی فهميدم؛اما ميخوام شما برام تعريف كنيد.مهم نيست حتی اگه واقعيت دردناك باشه من ميخوام راستش رو بهم بگين.ميتونست پريدن رنگ پاپا و فورومون های نگران پدرش رو حس كنه.
-چرا...چرا دكترها ميگن من با پاپا نسبت خونی ندارم؟هيونجو لبهاش رو گزيد و به همسرش خيره شد.
تهيونگ به پدرش كه سرش رو پايين انداخته بود نگاه كرد و ادامه داد:
-چرا فقط با تو نسبت خونی دارم آپا؟ من از مادر ديگه ايم يا...صدای پدرش حرفش رو قطع كرد:
~بس كن كيم تهيونگ!اين چرتو پرت ها رو تموم كن.يه مادر ديگه؟تو من رو اينطور شناختی؟فورومون های تلخ آقای كيم نشون ميداد شديدا آشفته و عصبيه.
~ميخوای واقعيت رو بدونی؟خب ما بهت ميگيم.اصلا بايد زودتر بهت ميگفتيم
*نه وو،لطفا..
~هيون اين براش بهتره كه بدونه،اون ديگه بچه نيست!اين وسط تهيونگ گيج چشم هاش بين دو پدرش ميچرخيد.
آقای كيم از جا بلند شد و اومد طرف تهيونگ.
بازوش رو گرفت و بلندش كرد و به طرف طبقه بالا كشيد.هيونجو هم نگران دنبالشون ميومد.
دم در اتاق پدرهاش ايستادن.
آقای كيم تهيونگ رو روی كاناپه ی كنار تخت نشوند
و خودش هم خم شد و از زير تخت،از توی يه كشوی به ظاهر مخفی آلبومی بيرون آورد.تهيونگ با فرود اومدن آلبوم قرمز رنگ قديمی روی پاهاش ،گيج به پدرهاش نگاه كرد.
امگای ميانسال قطره اشك گوشه چشمش رو پاك كرد:
*فقط باز كن و از اول نگاهش كن.دست های لرزون تهيونگ صفحه ی اول رو باز كرد.
پدر هاش بودن زمانی كه هم سن حالای اون بودن،در حالی كه كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ هاش ايستاده و همشون به شدت ميخنديدن و شاد بودن.
صفحه ی بعد يه عكس دو نفری از پدر هاش بود.
اما با كمی دقت به ميشد فهميد شكم پاپاش كمی بر آمده بوده.
-پاپا،تو حامله بودی؟
پدرش بی صدا تاييد كرد.
YOU ARE READING
𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮 𝗼𝗿 𝗼𝗺𝗲𝗴𝗮؟
Fanfictionاخطار: ما هیچ مسئولیتی در قبال اکلیل هایی که قراره ازتون بپاچه قبول نمیکنیم :)))🌈 "سیزده سال اول زندگیم به این فکر میکردم که قرار یه آلفا باشم؛ ولی خب این دنیا همیشه خواسته های منو به تخمش گرفته. و از اونجایی که کارما در برابر من تبدیل میشه به ماد...