Part 25 : باب اسفنجی و ته‌ته

1.7K 355 79
                                    


آروم لای یکی از پلک هاش رو باز کرد. دستش رو روی تخت کشید. عجیب بود که مثل روال عادیه این دو ماه، اولین چیزی که بعد از باز کردن چشم هاش میدید چهره‌ی تهیونگ نبود!

روی تخت نیم خیز شد و همون طور که چشم هاشو میمالید به اطراف نگاه کرد.
از حموم صدای آب نمیومد و بوی فورومون های تهیونگ نشون میداد مدتی میشه که از اتاق خارج شده.

از تخت پایین اومد، به سمت حموم رفت. زیر لب شروع کرد به غر زدن:
+چته جیمین؟حالا هر روز صبح عین اجل معلق بالا سرت بود کلی غر میزدی، الان که بیدارت نکرده ناراحتی؟

جلوی آیینه ایستاد و به موهای طلایی پریشون، چشم های پف کرده و لب های آویزونش نگاهی انداخت.
آره، ناراحت بود.
خب چیه؟
اون فقط یه امگای حامله‌ی بهونه گیره که دلش میخواست امروز هم با بغل و بوسه‌ی دوست پسرش بیدار شه.
یا اون صدای بمش‌...

آهی کشید و با نیش باز به چهره‌ی پف کردش خیره شد.
+آیگو~ دلم برات تنگ شد امگای آلفا نمای من.

آبی به دست و صورتش زد و بعد از مسواک زدن از حموم بیرون اومد.

تیشرت نارنجی رو با هودی سفید مورد علاقش عوض کرد و با همون شلوارکی که تا زانوش بود، سمت آیینه رفت تا موهاش رو شونه کنه.
وسط راه نگاهش به تراس افتاد. اون سینی صبحونه بود؟

پاهای لختش رو به سمت درب شیشه‌ای کشوند و در رو باز کرد.
آب پرتغال،شیر، پنکیک، مربای توت فرنگی و هویج، نوتلا، سالاد میوه، حتی برنج سرخ کرده و سوپ جلبک! هر چیزی که جیمین دوست داشت توی سینی چیده شده بود.

تیکت صورتی و قلبی شکلی گوشه‌ی سینی چسبیده بود.جیمین به جای کندن اون کاغذ، کمرش رو کمی خم کرد. تو نگاه اول هم میتونست بگه اون نامه مال تهیونگه:

"بیبی، صبحت بخیر :)
صبحونت رو کامل بخور، من یه کاری دارم باید بهش برسم. کاری داشتی، پاپا خونست بهش بگو.
دوستتون دارم♡
ته‌ته"

جیمین لبخندی زد و کمر راست کرد:
+کیوت! ولی خیال کردی کیم ته‌ته، از دیشب همش از دستم در میری، الانم هر جا باشی پیدات میکنم تا باهات حرف بزنم.

ابرویی بالا انداخت و دست به کمر زد، خواست پاش رو از تراس بیرون بزاره که صدای قار و قور شکمش بلند شد.
لبهاش رو غنچه کرد و دست هاش رو از پهلو‌هاش به روی شکمش انتقال داد:

+هی! من با ددیت کار دارم، الان وقت گشنه شدن نیست.

دستش رو پایین تر آورد و زیر شکمش کشید. نسبت به قبل یه قوص کوچیک روی شکمش شکل گرفته بود.

+عام...خب فک کنم خوده ددیت هم گفت اول صبحونه بخوریم، نه؟

نگاهش رو برگردوند و به پنکیک هایی که توی ظرف شیشه‌‌ای بودن نگاه کرد، هنوز هم بخار داشتن.

‪𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮 𝗼𝗿 𝗼𝗺𝗲𝗴𝗮؟Where stories live. Discover now