تهيونگ يه راست از فروشگاه يه تاكسی گرفت و آدرس خونه جيمين رو داد.
سرش رو به شيشه خنك ماشين تكيه داد و خيره به خيابون نسبتا خلوت،توی افكارش غرق شد.
هنوز كامل با چيز هایی كه شنيده بود كنار نيومده بود.
اون قدر فكر كرد تا بلاخره با صدای راننده كه بهش ميگفت رسيده،به خودش اومد.با عجله كرايه رو حساب كرد و از ماشين خارج شد.
و دوباره اينجا بود.
جلوی در خونه پارك جيمين.دستش رو بلند كرد و سه بار به در آهنی كوبيد.
با يه لبخند گشاد به در بسته خيره شد.
با نشنيدن صدایی دوباره به در كوبيد.بلاخره در باز شد و برای اولين بار،اين خوده جيمين بود كه در رو باز كرد!
لبخند تهيونگ با ديدن قيافه جيمين كاملا محو شد.جيمين انگار كه گيج و مست باشه با چشم های خمار و قرمزش به تهيونگ نگاه كرد و يهو زد زير خنده.
تهيونگ نگاه گيج و ترسيدش رو از سر تا پای پسر چرخوند.
موهای طلاییش بهم ريخته بود،تيشرت نارنجی رنگی كه يه طرفش توی بيژامه فرو رفته بود و شلوار خاكی رنگ گشادی كه توی تنش زار ميزد
پسر بلاخره به اون خنده هستريك و بلندش پايان داد و شروع كرد به دست زدن:
+به به باباش هم اومد.تهيونگ هنوز هم گيج بود ولی حالا عصبی هم شده بود:
-چی ميگی جيمين؟اين چه وضعيه ؟ تو مستی؟و بعد قدمی جلو گذاشت تا بازوی جيمين رو بگيره.بوی الكل قوی كاملا بهش ثابت ميكرد كه جيمين كاملا مسته.
-تو حالت خوب نيست.چر انقدر مست كردی آخه؟جملش تموم نشده بود كه تو يه حركت ناگهانی جيمين يقش رو گرفت و به ديوار كوبوندش.
خب جيمين همينجوريش هم زورش كم نبود ولی مستی باعث ميشد قوی تر هم بشه:
+واقعا ميخوای بدونی چرا مست كردم؟چون توی لعنتی يه توله لعنتی تر از خودت تو شكمم كاشتی!تهيونگ چنگی به مچ پسر انداخت:
-چی؟
چشم هاش از اين گرد تر نميشد!+واقعا؟ خودت نمیدونی چه غلطی كردی آقای كيم؟
جيمين نيشخند ترسناكی زد.
يه گوشه از ذهن تهيونگ اون لحظه داشت به اين فكر ميكرد كه اين ورژن پارك جيمين چقدر سكسيه!دست های جيمين همچنان يقه تهيونگ رو خيلی محكم گرفته بود.
-يع..نی داری ميگی كه..ما با هم خوابيديم و تو...الان حامله ای؟؟؟جيمين اخم وحشتناكی كرد و يقه تهيونگ رو تكون تكون داد:
+آره ولی ميدونی چيه؟من اين بچه رو نميخوام.ميرم ميندازمش و تو هم حق مخالفت نداری!
تهيونگ يهو كاملا تغيير مود داد.
مچ دست جيمين رو گرفت و جا شون رو عوض كرد؛حالا جيمين بود كه بين در و قامت تهيونگ گير افتاده بود:
+خفه شو پارك جيمين! وقتی من انقدر خوشحالم چه طور ميتونی از كشتن بچمون حرف بزنی؟جيمين پوزخند رو اعصابی زد:
+خيلی راحت! در ضمن برام مهم نيست اين توله توی شكمم برای كيه،در هر صورت من مينداختمش چون اصلا قصد ندارم پدر هيچ خری بشم!تهيونگ متعجب،گيج و عصبی بود،ولی تنها كاری كه اون لحظه انجام داد اين بود كه مچ جيمين رو رها كنه و دست هاش رو به سمت شكم جيمين ببره.
به طرز عجيبی چشم های خشمگينش حالا داشت از اشك پر ميشد.جيمين كه داشت از سردرد ناشی از مستيش نابود ميشد ،بدون توجه به غليان احساسات پسر رو به روش، سرش رو به در پشت سرش تكيه داد و چشم هاش رو بست.
حقيقتا اينكه تهيونگ داشت خيلی آروم از زير تيشرت شكمش رو نوازش ميكرد احساس مور مور كننده و خوشايندی داشت.-اين..بچه ی ماست؟توی شكم تو...
جيمين لای پلك های سنگينش رو باز كرد و به چشم های براق و گريون اما خوش حال پسر نگاهی انداخت.
مچ دست تهيونگ رو گرفت و اون رو از شكمش دور كرد.
تهيونگ ازش فاصله گرفت و گذاشت پسر به سمت حال كوچيك خونه بره.
جيمين روی مبل نشست و يه شات ديگه از نوشيدنی روی ميز نوشيد.تهيونگ نگران قدم بلندی به سمتش برداشت:
-نه جيمين لطفا ديگه نخور،برای بچه خوب نيست.
جيمين سرش رو بالا گرفت و نيشخندی زد:
+اوه اينجا يه پدر نگران داريم؟البته زياد نگران نباش،اين بچه در هر صورت قراره بميره؛حالا علتش زياد هم فرق نداره.گرگ تهيونگ غرشی كرد.انگار كه حضور فرزندش رو حس كرده باشه و بخواد ازش محافظت كنه.
تو يه حركت يهویی تهيونگ سمت آشپزخونه رفت بعد باز كردن چند تا كشو بلاخره يه كيسه زباله بزرگ پيدا كرد.
دوباره به سمت حال رفت و همه نوشيدنی های روی ميز(از سوجو گرفته تا ويسكی) رو توی كيسه ريخت و بدون توجه به قيافه گيج جيمين به سمت در رفت.
بعد از اينكه كيسه رو توی سطل زباله ی بزرگ سره كوچه انداخت دوباره برگشت و با جيمين عصبی مواجه شد:
+داری چه غلط ميكنی؟
-دارم از تو و بچمون محافظت ميكنم!
+ به تو هيچ ربطی نداره.اگه برای به اصطلاح بچت نگرانی بايد بگم بهتره نباشی چون عمرا بزارم مجبورم كنی كه نگهش دارم!
-بسه بسه ! اون بچه مال منه و تو حق نداری راجبش جوری حرف بزنی كه انگار بی ارزشه.هر دو فرياد ميزدن و وسطش غرش گرگ هاشون رو رها ميكردن.
تهيونگ واقعا عصبی بود.
اون بچش رو دوست داشت،و دلش ميخواست جيمين هم همين حس رو داشته باشه.
جيمين دستی بين موهای بهم ريختش كرد.
اون هم گيج و عصبی بود.
+نميخوام.هيچی نمی خوام نه اين بچه رو،نه تو رو،نه پولت رو و نه حتی اين زندگی رو...جيمين آروم حرف ميزد ولی نه اونقدر آروم كه تهيونگ نشنوه.
و همين يه جمله به اندازه ای برای تهيونگ دردناك بود كه چند لحظه ضربان قلبش رو حس نكرد.
جيمين بچش رو نميخواست
اون رو نميخواست
از زندگی نا اميد شده بود و
پول تهيونگ رو نميخواست؟!!!
اين آخری مثل اين می موند كه يه نفر خيلی محكم توی گوشش بكوبه و فرياد بزنه :
" از اولم تو رو نميخواست.و تو اون قدر احمق بودی كه نفهميدی اون فقط پولت رو ميخواسته."قطره ای اشك از گوشه چشمش پايين چكيد.
لبخند دردناكی زد از پشت سد اشك هاش به جيمين نگاه كرد.
شايد حالا اون هم بايد واقعيت رو ميگفت...-حق داری كه من و بچم رو نخوای.هيچكس،يه امگای آلفا نما رو نمیخواد...
و سر جيمين كه با اين حرف به سرعت بالا اومد.
.
.
.
.
.
ووت و كامنت فراموش نشه بلوبری ها :)
دخترك شكوفه های گيلاس،بوومی🌸
YOU ARE READING
𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮 𝗼𝗿 𝗼𝗺𝗲𝗴𝗮؟
Fanfictionاخطار: ما هیچ مسئولیتی در قبال اکلیل هایی که قراره ازتون بپاچه قبول نمیکنیم :)))🌈 "سیزده سال اول زندگیم به این فکر میکردم که قرار یه آلفا باشم؛ ولی خب این دنیا همیشه خواسته های منو به تخمش گرفته. و از اونجایی که کارما در برابر من تبدیل میشه به ماد...